فقط انجامش بده هیچ‌کس نمی‌تواند یک معتاد را درمان کند

لوری گوتلیب/ ترجمه: محمد معماریان،   3980202145 ۷ نظر، ۰ در صف انتشار و ۱ تکراری یا غیرقابل انتشار

یک معتاد به مخدر یا الکل را می‌توان قانع کرد که مصرف نکند؟ لوری گوتلیب می‌گوید فکر این کار را از سرتان بیرون کنید. فرایند درمان بیمار اصلاً این‌طور نیست که به او بگوییم «خواستن توانستن است» و او هم بگوید «پس بزن بریم»

هیچ‌کس نمی‌تواند یک معتاد را درمان کند

اگر می‌خواهیم بیماران را درمان کنیم، ابتدا باید بدانیم انسان‌ها چگونه تغییر می‌کنند

به آدم بی‌اشتها می‌شود گفت «غذا بخور»؟ یک معتاد به مخدر یا الکل را می‌توان قانع کرد که مصرف نکند؟ لوری گوتلیب می‌گوید فکر این کار را از سرتان بیرون کنید. فرایند درمان بیمار اصلاً این‌طور نیست که به او بگوییم «خواستن توانستن است» و او هم بگوید «پس بزن بریم». بیماران در ابتدا اصلاً نمی‌دانند مشکلی دارند. پس برای درمان، اول باید بدانیم اساساً آدم‌ها چگونه تغییر می‌کنند. گوتلیب، با استفاده از ماجرای اعتیاد یکی از بیمارانش، مراحل این تغییر را توضیح داده است.

نظریه‌های مرحله‌ای در روان‌شناسی فراوان‌اند؛ جای تردید هم ندارد چون نظم، شفافیت و پیش‌بینی‌پذیری‌شان جذاب است. هرکس یک دورهٔ مقدماتی روان‌شناسی گذرانده باشد احتمالاً به الگوهای مراحل رشد برخورده است که فروید، یونگ، اریکسون، پیاژه و مازلو ارائه کرده‌اند.

اما یک الگوی مرحله‌ای هم هست که تقریباً تمام دقایق هر جلسه در نظر دارم: مراحل تغییر. اگر هدف روانکاوی آن باشد که آدم‌ها را از آنجایی که هستند به آنجایی که مایل‌اند باشند هدایت کند، همیشه باید این را در نظر داشته باشیم: انسان‌ها واقعاً چطور تغییر می‌کنند؟

در دههٔ ۱۹۸۰ میلادی، یک روان‌شناس به نام جیمز پروچاسکا مدل فرانظری تغییر رفتار (موسوم به تی‌تی‌ام) را براساس آن پژوهش‌هایی تدوین کرد که نشان می‌دادند تغییر آدم‌ها عموماً (به تعبیر شعار شرکت نایکی، یا تصمیم سال نویشان) از جنس «فقط انجامش بده» نیست، بلکه معمولاً از یک سلسله مراحل متوالی می‌گذرد که شکل و شمایلشان از این قرار است:

مرحلهٔ ۱: پیش‌تأمل
مرحلهٔ ۲: تأمل
مرحلهٔ ۳: آماده‌سازی
مرحلهٔ ۴: اقدام
مرحلهٔ ۵: حفظ

خب، فرض کنید می‌خواهید تغییری انجام بدهید: مثلاً بیشتر ورزش کنید، یک رابطه را خاتمه بدهید، یا حتی برای اولین‌بار روانکاوی بروید. پیش از اینکه به آن نقطه برسید در مرحلهٔ پیش‌تأمل قرار دارید، یعنی حتی به تغییرکردن فکر نمی‌کنید. شاید برخی روانکاوان این مرحله را به «انکار» تشبیه کنند، یعنی نمی‌فهمید که شاید مشکل داشته باشید. شارلوت، اولین‌بار که پیش من آمد، می‌گفت که فقط در معاشرت‌های اجتماعی الکل می‌نوشد. وقتی دربارهٔ گرایش مادرش به خوددرمانی با الکل حرف می‌زد اما ربطش به مصرف الکل خودش را نمی‌دید، متوجه شدم که در مرحلهٔ پیش‌تأمل است. وقتی در این باب او را به چالش می‌کشیدم، ساکت می‌شد، می‌رنجید («آدم‌های همسن من بیرون می‌روند و می‌نوشند!»)، یا کار را به «پس بیسار چی؟» می‌کشاند، یعنی با طرح یک مسئلهٔ مشکل‌آفرین دیگر می‌خواست توجه را از مسئلهٔ محل‌بحث دور کند («بی‌خیال فلان؛ بیسار چی می‌شه؟»).

البته که نقش روانکاو اقناعگری نیست. ما نمی‌توانیم یک فرد مبتلا به مریضی بی‌اشتهایی را متقاعد کنیم غذا بخورد. ما نمی‌توانیم یک الکلی را متقاعد کنیم که ننوشد. ما نمی‌توانیم افراد را متقاعد کنیم خودویرانگری نکنند، چون فی‌الحال خودویرانگری به سودشان است. آنچه از دستمان برمی‌آید این است که سعی کنیم کمکشان کنیم تا خودشان را بهتر بفهمند و نشانشان دهیم چطور سؤالات درست را از خودشان بپرسند تا اینکه اتفاقی (درونی یا بیرونی) بیفتد که آن‌ها را وادارد خودشان را اقناع کنند.

تصادف رانندگی در نتیجهٔ مصرف الکل بود که شارلوت را به مرحلهٔ بعدی بُرد، یعنی

مرحلهٔ تأمل. تأمل آکنده از دودلی است. اگر پیش‌تأمل همان انکار باشد، تأمل را می‌توان به مقاومت تشبیه کرد. در اینجا فرد مشکل را تصدیق می‌کند، مایل است درباره‌اش حرف بزند، و (روی کاغذ) مخالف اقدام‌کردن نیست اما گویا نمی‌تواند خودش را به اقدام وادارد. لذا زمانی که شارلوت نگران پروندهٔ تصادفش و حکم شرکت در برنامهٔ اعتیاد بود (که با اکراه در آن شرکت می‌کرد، آن هم پس از اینکه نتوانست دوره را در مدت معین تمام کند و مجبور شد با هزینه‌ای گزاف وکیل بگیرد تا مهلتش تمدید شود)، آمادهٔ این نبود که تغییری در رویهٔ نوشیدنش بدهد.

آدم‌ها اغلب در مرحلهٔ تأمل است که روانکاوی را شروع می‌کنند. خانمی که رابطه‌ای از راه دور دارد می‌گوید دوست‌پسرش قول داده که به شهر او نقل‌مکان کند اما دائم آن را به تأخیر می‌اندازد، و پذیرفته که احتمالاً هرگز نمی‌آید، ولی رابطه‌اش را با او به هم نمی‌زند. یک آقا می‌داند که همسرش رابطه‌ای مخفیانه دارد، ولی وقتی درباره‌اش حرف می‌زنیم برای وقت‌هایی که همسرش جواب پیام‌های او را نمی‌دهد بهانه‌هایی جفت‌وجور می‌کند تا مجبور نشود با او رودررو شود. در اینجا، آدم‌ها امروز و فردا می‌کنند، یا خودشان را تخریب می‌کنند، تا مجبور به تغییر (حتی تغییر مثبت) نشوند چون اکراه دارند چیزی از کفشان برود بی‌آنکه بدانند جایش را چه می‌گیرد. وقفه‌ای که در این مرحله می‌افتد ازآن‌روست که در تغییر با ازدست‌دادن امر قدیمی و اضطراب امر تازه مواجهیم. این چرخ گردون بخشی از فرآیند ماجراست گرچه غالباً اعصاب دوستان و شرکای زندگی فرد را که شاهد ماجرایند خُرد می‌کند. آدم‌ها باید یک کار را بارها تکرار کنند، آن‌قدر زیاد که مضحک به نظر می‌رسد، تا اینکه آمادهٔ تغییر شوند.

شارلوت از تلاش برای «کم‌کردن» نوشیدنش حرف می‌زد، مثلاً اینکه هر شب به‌جای سه گیلاس شراب دو گیلاس بخورد یا اگر قرار است سر شام (و البته بعدش) هم بنوشد در چاشت بین صبحانه و ناهار نوشیدنی مخلوط الکلی مصرف نکند. او می‌توانست نقش الکل در زندگی‌اش (اثرش در کاهش اضطراب) را بپذیرد، اما حتی با داروهای تجویزشده توسط روان‌پزشک هم نمی‌توانست راه جایگزین برای مدیریت احساساتش بیابد. 

برای کمک به مسئلهٔ اضطرابش، تصمیم گرفتیم هر هفته یک جلسهٔ دوم روانکاوی هم داشته باشیم. در این زمان، او کمتر می‌نوشید و مدتی بر این باور بود که این کار کافی است تا مشکل نوشیدنش را کنترل کند. اما دو بار در هفته به‌روانکاوی‌آمدن هم مشکلات خاص خود را ایجاد می‌کرد (شارلوت دوباره پذیرفته بود که به من معتاد شده است) لذا به همان برنامهٔ یک‌بار در هفته برگشت. وقتی در یک فرصت مساعد (مثلاً بعد از اینکه می‌گفت سر یک قرار عاشقانه مست کرده است) پیشنهاد می‌دادم در یک برنامهٔ درمانی غیربستری شرکت کند، سرش را تکان می‌داد. اصلاً و ابداً نمی‌پذیرفت.

او می‌گفت: «این برنامه‌ها مجبورت می‌کنند اصلاً ننوشی. می‌خواهم که بتوانم سر شام یک نوشیدنی داشته باشم. وقتی همه می‌نوشند، بنا به آداب اجتماعی من هم باید بنوشم».

من می‌گفتم: «بنا به آداب اجتماعی هم نباید مست کنی». که او در جواب می‌گفت: «بله، ولی من دارم مصرفم را کم می‌کنم». و آن هنگام واقعاً همین‌طور بود، یعنی داشت مصرفش را کم می‌کرد. و در وب پیرامون اعتیاد می‌خواند، که او را به مرحلهٔ سوم یعنی آماده‌سازی رساند.
برای شارلوت دشوار بود، در جنگی که تمام عمر با والدینش داشت، شکست بخورد: «مامان، بابا، من تغییر نخواهم کرد تا اینکه شما همان‌طور که من مایلم با من رفتار کنید». در ضمیر ناخودآگاهش، یک بده‌بستان می‌کرد: عادت‌هایش را به این شرط عوض می‌کرد که والدینش هم عادت‌هایشان را عوض کنند. این اتفاق هم، اگر که اصلاً می‌افتاد، یک بازی باخت-باخت بود. در حقیقت، رابطه‌اش با والدینش نمی‌توانست تغییر کند مگر آنکه او چیز تازه‌ای به آن معادله اضافه کند.

دو ماه بعد، شارلوت سبک‌بال وارد شد، محتویات کیفش را روی دستهٔ صندلی‌اش خالی کرد، و گفت: «خُب، یک سؤال دارم». سؤالش این بود که آیا یک برنامهٔ خوب درمان غیربستری برای اعتیاد به الکل سراغ دارم؟ او وارد مرحلهٔ چهارم یعنی اقدام شده بود.

در مرحلهٔ اقدام، شارلوت در کمال تعهد سه شب در هفته به یک برنامهٔ درمان می‌رفت، و گروه هم‌صحبتانش را جایگزین شراب‌خواری‌ای کرد که در آن ساعات انجام می‌داد. او کاملاً از نوشیدن دست کشید.

البته هدفْ رسیدن به مرحلهٔ چهارم یعنی حفظ است: وقتی که فرد آن تغییر را برای مدتی قابل‌توجه حفظ می‌کند. معنایش این نیست که افراد، برخلاف بازی مار و پله، عقب‌گرد ندارند. استرس یا سایر محرّک‌های خاص رفتار سابق (یک رستوران خاص، تماسی از جانب یک رفیق قدیمی مراسم شراب‌خواری) می‌تواند به برگشت منجر شود. این مرحله دشوار است چون رفتارهایی که آدم‌ها مایل به اصلاحشان هستند در تاروپود زندگی‌شان تنیده شده است. افرادی که مشکل اعتیاد دارند (خواه اعتیاد به مواد، درام، منفی‌اندیشی، یا سایر شیوه‌های زندگی و بودن که به ضررشان است) معمولاً با سایر معتادان معاشرت می‌کنند. ولی وقتی فرد به مرحلهٔ حفظ می‌رسد، معمولاً با حمایت مناسب می‌تواند به مسیر درست برگردد. 

بدون شراب و ودکا، شارلوت می‌توانست بهتر تمرکز کند. حافظه‌اش بهتر شد، کمتر احساس خستگی می‌کرد و انگیزهٔ بیشتری داشت. در دانشکدهٔ تحصیلات تکمیلی ثبت‌نام کرد. به یک خیریهٔ حیوانات می‌رفت که برایش شوق داشت. همچنین برای اولین‌بار در عمرش توانست با من دربارهٔ رابطهٔ غامضش با مادرش حرف بزند و تعامل آرام‌تر و کمتر منفعلانه‌ای را با او آغاز کند. او از «دوستانی» دوری کرد که به صرف یک نوشیدنی تولد دعوتش می‌کردند و مثلاً می‌گفتند: «یک‌بار که بیشتر ۲۷ساله نمی‌شوی؛ می‌شوی؟». درعوض، شب تولدش را با یک دسته از دوستان جدید می‌گذراند که غذای موردعلاقه‌اش را برایش می‌آوردند و جام‌هایی پُر از مخلوط خلاقانه‌ای از نوشیدنی‌های غیرالکلی جشن و شادمانی را به افتخارش بالا می‌آوردند.

ولی یک اعتیاد مانده بود که نمی‌توانست کنار بگذارد: «یارو».

                                                                                          •••

محض شفاف‌سازی کامل: من از یارو خوشم نمی‌آمد. تکبّرش، بی‌صداقتی‌اش، اینکه شارلوت و وقتش را تلف می‌کرد. یک هفته با دوست‌دخترش بود، هفتهٔ بعد نبود. یک ماه با شارلوت بود، ماه بعد نبود. وقتی در اتاق انتظار را باز می‌کردم و می‌دیدم کنار شارلوت نشسته است، می‌خواستم قیافه‌ام به او بفهماند که: مچت را گرفته‌ام. احساس می‌کردم باید از شارلوت محافظت کنم، مثل آن سگ مادر که در تبلیغ خودرو روی صندلی راننده نشسته است. اما از جاروجنجال دوری می‌کردم.

شارلوت وقتی آخرین ماجراهایش را تعریف می‌کرد، هر دو شست دستش را در هوا تکان می‌داد و می‌گفت: «و بعد من گفتم که... و یارو این‌جوری بود که... و بعد من این‌جوری شدم که...».

اولین باری که چنین کرد، شگفت‌زده پرسیدم: «این گفت‌وگویتان با پیامک بود؟». وقتی گفتم بحث دربارهٔ وضع رابطه‌شان از طریق پیامک شاید محدودیت‌هایی داشته باشد (چون نمی‌توانید به چشم‌های طرف نگاه کنید یا با اینکه ناراحتید دستش را بگیرید تا دلداری‌اش بدهید)، جواب داد: «نه بابا، از ایموجی هم استفاده می‌کنیم».

به آن سکوت سرسام‌آور و خارش پاها فکر می‌کردم که نشانم می‌داد دوست‌پسرم مایل است رابطه را تمام کند؛ اگر آن شب دربارهٔ بلیت‌های سینما پیامک‌بازی می‌کردیم، شاید چند ماه طول می‌کشید تا حرفش را به من بزند. ولی می‌دانستم که به نظر شارلوت از آن امّل‌های قدیمی‌ام؛ نسل او بنای تغییر نداشت، لذا باید پابه‌پای زمانه پیش می‌رفتم.

امروز چشم‌های شارلوت قرمزند. او در اینستاگرام فهمیده که یارو دوباره سراغ دوست‌دخترِ مثلاً سابقش رفته است.

شارلوت آه می‌کشد و می‌گوید: «او دائم می‌گوید که می‌خواهد تغییر کند، اما بعد این اتفاق می‌افتد. به نظرتان او هرگز تغییر خواهد کرد؟».

به مراحل تغییر فکر می‌کنم، به اینکه شارلوت کجاست و یارو احتمالاً کجاست. و به این فکر می‌کنم که پدر شارلوت دائم غیبش می‌زد و یارو نیز همان را بازآفرینی می‌کند. درک این نکته برای شارلوت سخت است که خودش شاید تغییر کند، ولی بعضی افراد شاید تغییری نکنند.

می‌گوید: «او تغییر نخواهد کرد؛ مگر نه؟»

مهربانانه می‌گویم: «شاید نمی‌خواهد تغییر کند. پدرت نیز احتمالاً همین‌طور».

شارلوت لب‌هایش را می‌گزد، انگار به سناریویی فکر می‌کند که پیش‌تر ابداً به ذهنش خطور نکرده بود. او بسیار تلاش کرده است این دو مرد را وادارد او را چنان‌که می‌پسندد دوست بدارند، اما نمی‌تواند تغییرشان بدهد چون آن‌ها نمی‌خواهند تغییر کنند. این قصه در روانکاوی بسیار پیش می‌آید. همسر یک بیمار نمی‌خواهد از علف‌کشیدن و بازی رایانه‌ای در آخرهفته‌ها دست بکشد. بچهٔ یک بیمار نمی‌خواهد از آهنگ‌سازی کم کند تا برای امتحان‌هایش بیشتر درس بخواند. پدر یک بیمار نمی‌خواهد کمتر به سفر کاری برود. گاهی اوقات مایل به تغییراتی در یک نفر هستید که در برنامهٔ او جایی ندارند، حتی اگر خلاف این را بگویند.

شارلوت می‌گوید: «او...». ولی بقیهٔ حرفش را نمی‌زند.

نگاهش می‌کنم. احساس می‌کنم تغییری درونش در حال وقوع است.

«دائم سعی می‌کنم آن‌ها را وادار کنم تغییر کنند». این جمله را چنان ادا می‌کند انگار که با خودش حرف می‌زند.

سر تکان می‌دهم. آن پسر تغییر نخواهد کرد، پس شارلوت باید تغییر کند.

هر رابطه‌ای یک‌جور رقص است. یارو قدم‌های رقصش را برمی‌دارد (نزدیک/دورشدن)، و شارلوت هم قدم‌های خودش را (نزدیک/اذیت‌شدن). رقص این دو چنین است. ولی وقتی که شارلوت قدم‌هایش را تغییر بدهد، دو اتفاق ممکن است بیفتد: یارو مجبور می‌شود قدم‌هایش را تغییر بدهد تا لیز نخورد و نیفتد،شارلوت می‌گوید: «نه، واقعاً، این‌دفعه جدی‌ام» و خودش هم لبخند می‌زند. چندین ماه که در مرحلهٔ آماده‌سازی بود، دائم این شعار را می‌داد
یا از محوطهٔ رقص می‌رود تا کس دیگری را بیابد که پاهایش را لگدمال کند.

شارلوت پس از چهار ماه اولین بار «روز پدر» الکل نوشید، همان وقتی که قرار بود پدرش با پرواز به شهر بیاید تا با او باشد اما در آخرین دقایق سفرش را لغو کرد. این اتفاق هم سه ماه پیش بود. شارلوت از این رقص خوشش نیامد، برای همین قدم‌هایش را عوض کرد. او از آن زمان تاکنون الکل ننوشیده است.

او اکنون می‌گوید: «نباید دیگر با یارو قرار بگذارم».

لبخند می‌زنم، انگار که می‌گویم: چه حرف تکراری و آشنایی!

او می‌گوید: «نه، واقعاً، این‌دفعه جدی‌ام» و خودش هم لبخند می‌زند. چندین ماه که در مرحلهٔ آماده‌سازی بود، دائم این شعار را می‌داد.

می‌پرسد: «می‌شود وقت نوبت روانکاوی‌ام را عوض کنم؟». امروز آمادهٔ اقدام شده است.

می‌گویم «بله» و یادم می‌آید که قبلاً همین را به او پیشنهاد داده بودم تا مجبور نباشد هر هفته در اتاق انتظار کنار یارو بنشیند، اما شارلوت آماده نبود به این پیشنهاد فکر کند. یک روز و ساعت دیگر را به او پیشنهاد می‌دهم و آن را در تلفنش یادداشت می‌کند.

در پایان جلسه‌مان، شارلوت آن‌همه خرت‌وپرتش را جمع می‌کند، به‌سمت در قدم برمی‌دارد و (مثل همیشه) می‌ایستد و ساکن می‌شود. زیرلب می‌گوید: «خُب، دوشنبه می‌بینمتان». می‌داند که یارو را پیچانده‌ایم. لابد برای یارو هم سؤال می‌شود که چرا شارلوت طبق معمول روز پنج‌شنبه در اتاق انتظار ننشسته است. خُب، به نظرم بد هم نیست که برایش سؤال شود.

شارلوت همین که در راهرو قدم برمی‌دارد، یارو هم از جلسهٔ روانکاوی‌اش بیرون می‌آید؛ و مایک و من سری به علامت سلام برای هم تکان می‌دهیم بی‌آنکه چیزی بروز بدهیم.

شاید یارو چیزی به مایک گفته باشد، و تمام مدت جلسه دربارهٔ میل او به گول‌زدن آدم‌ها، گمراه‌کردنشان، خیانت‌کردن به آن‌ها، حرف زده باشند (یک‌بار، بعد از اینکه او دو بار این کار را با شارلوت کرده بود، گفت: «آها، پس مشکلش این است»).

شاید هم یارو اصلاً حرف این قضیه را با مایک نزده باشد. شاید آمادهٔ تغییر نباشد. یا شاید علاقه‌ای به تغییرکردن ندارد.

فردای آن روز که این ماجرا را در گروه مشاوره‌ام مطرح می‌کنم، یان رک‌وراست می‌گوید: «لوری، سه کلمه می‌گویم و بس: او بیمارت نیست».

و می‌فهمم که من، مثل شارلوت، باید یارو را رها کنم. 


اطلاعات کتاب‌شناختی:

Gottlieb, Lori. Maybe You Should Talk to Someone: A Therapist, Her Therapist, and Our Lives Revealed. Houghton Mifflin Harcourt, 2019


پی‌نوشت‌ها:
• این مطلب را لوری گوتلیب نوشته است و در تاریخ ۲ آوریل ۲۰۱۹ با عنوان «How Do People Actually… Change» در وب‌سایت لیترری هاب منتشر شده است. وب‌سایت ترجمان آن را در تاریخ ۲ اردیبهشت ۱۳۹۸ با عنوان «هیچ‌کس نمی‌تواند یک معتاد را درمان کند» و ترجمۀ محمد معماریان منتشر کرده است.
•• لوری گوتلیب (Lori Gottlieb) روان‌پزشک و نویسندهٔ بخش کتاب‌های پرفروش نیویورک تایمز است. او همچنین به‌طور منظم برای آتلانتیک می‌نویسد و در شبکه‌های سی‌ان‌ان و ان‌پی‌آر نیز برنامه‌هایی دربارهٔ سلامت روانی اجرا کرده است. او تابه‌حال شش عنوان کتاب نوشته است که برخی از آن‌ها چنین نام دارند: شاید باید با کسی حرف بزنی (Maybe You Should Talk to Someone)، با او ازدواج کن (Marry Him)، آقای به‌اندازهٔ کافی خوب (Mr. Good Enough).
••• این مطلب برش ویراسته‌ای است از کتاب شاید باید با کسی حرف بزنی (Maybe You Should Talk to Someone)، نوشتهٔ لوری گوتلیب.