حرف های یک مهندس برق مملکت

کاظم فخار، گروه تعاملی الف،   3970917035 ۴۰ نظر، ۰ در صف انتشار و ۱۲ تکراری یا غیرقابل انتشار
حرف های یک مهندس برق مملکت

هدف این نوشتار سیاه‌نمایی و یا خدای نخواسته، نادیده گرفتن زحمات مدیران و زحمتکشان خدوم این نظام و انقلاب نیست؛ بلکه صرفاً بیانِ به اصطلاح "مشت نمونه خروار" از وضعیت عمده جوانان در جامعه امروز ما است؛ لطفاً صدا و درد جوانان را فقط نشنویم، بلکه اقدامی عملی کنیم؛

با مهندس برق که یکی از دوستان است، به نمایشگاهی می‌رفتیم. تلفن همراهش به صدا درآمد و یکی از دوستانش درباره کلاس‌های تخصصی برق می‌پرسید. بعد صحبت کشید به ارزشِ این کلاس‌ها برای کسب درآمد و در نهایت ظاهراً کشیده شد به مهاجرت و از ایران رفتن. مهندس برق روایت ما به دوستش گفت: به چه امیدی ایران بمانیم؟ مدرک ارشد داریم و تخصص؛ کو شغل و کار؟ کو کسب درآمد که بتوانیم زندگی و آینده‌مان را بسازیم؟ الآن که مهاجرت به کانادا و اروپا بسیار سخت شده؛ اما نشد ندارد. صحبتش با تلفن تمام شد، پرسیدم: مهندس جان شما هم که قصد مهاجرت داری؟ البته از خدا که پنهان نیست؛ برادر من هم که مهندس ارشد معماری است، به خاطر نبود شرایط شغلی خوب قصد مهاجرت دارد تا شاید بتواند آرزوهایش را در سرزمین غربت پیدا کند. از من پرسید: وقتی شرایط کار انقدر افتضاح است، من تا کی باید بمانم؟ عشق به وطن و خانواده درست، اما فقیر باشم و سربار پدرومادرم؟ چطور تشکیل زندگی بدهم و عهده‌دار زندگی یک نفر دیگر شوم؟ اصلاً ازدواج پیشکش! از هزینه‌های خودم نباید بربیایم؟

از عشق به وطن و کشور گفتم، اما ادامه داد:
من مهندس برق که تحصیل کرده دانشگاه هستم و آن هم دانشگاهی که مورد تایید همین وزارت علوم و مجلس شورای اسلامی ماست، باید برای کارم مشکل داشته باشم؟ دولت می‌گوید از جوانان حمایت می‌کنیم؛ از ایده‌ها پشتیبانی می‌کنیم؛ کجاست این حمایت‌ها و پشتیبانی‌ها که نمی‌بینیم؟ بخواهم برای بخش خصوصی کار کنم، هیچ فرقی با یک کارگر بیسواد و ساده ندارم؛ حقوق یک میلیون و خرده‌ای هم شد درآمد و زندگی؟ پس من که عمری درس خواندم، چه فرقی با آن فردی دارم که تحصیلات ندارد؟ انقدر مهارت و کلاس هم رفتم؛ نهایتش گیر شرکت‌های خصوصی در ایران می‌افتیم و افتادیم که همانند یک کارگر ساده به ما حقوق می‌دهند؛ آن هم بدون امنیت شغلی و آرامش.

انگار دل پردردی داشت، پس صبورانه گوش دادم:
خارج از ایران 8 ساعت کار؛ 8 ساعت استراحت؛ 8 ساعت هم زندگی می‌کنند. اگر سخت و جدی کار می‌کنند، در عوض تفریح خوب هم دارند. ایرانی‌ها 8 ساعت کار می‌کنند و 16 ساعت دیگر ذهنشان درگیر مسائل زندگی و گرانی‌هایی است که انگار هیچ وقت تمامی ندارد. هنوز از گرانی گوجه‌فرنگی و فشار اقتصادی به مردم صحبت می‌کنند؛ خب تا کی؟ چه تدبیری و چه اقدامی برای شغل و ازدواج این همه جوان کرده‌اند؟ من آرزو ندارم؟ من نمی‌خواهم ازدواج کنم و شب را با آرامش سر بر بالین بگذارم؟ دیگر برای مردم و به خصوص جوانان، اعتقادی هم مانده؟ زندگی در ایران فقط استرس شده است؛ سوال من اینجاست که آیا زمان جنگ هم انقدر احساس فاصله طبقاتی و بی‌عدالتی و دزدی و فشار به عموم مردم بود؟ من یک مهندس برق هستم، اما نه دولت مرا استخدام می‌کند و نه چاره‌ای برایم. بخواهم برای خودم هم کار کنم، حداقل 300-400میلیون سرمایه می‌خواهد؛ از کجا بیاورم؟ کارمند بخش خصوصی شوم: تا کی مرا نگه می‌دارد؟ اصلاً آرامش شغلی دارم؟ همیشه باید استرس حقوق‌های پایین و یا دیرحقوق‌دادن داشته باشم و آخرش هم نه پشتوانه درستی و نه آینده روشنی. با همه این حرف‌ها، آیا نباید به مهاجرت فکر کنم؟

صحبت‌هایش را کرد و من چاره‌ای نداشتم جز تایید و سکوت و اینکه گوش شنوایی برای حرف‌هایش باشم و قلمی برای نوشتن دردِ دلش. آقایان مدیر و مسئول! کی می‌خواهید از حرف و حرف‌درمانی برای این جوان و سایر جوانان مملکت دست بردارید و اقدامی عملی نمایید؟ به خدا صبر هم حدی دارد! به خدا قسم زندگی جوان تکرار نمی‌شود. به خدا قسم جوانان زیادی دل‌هایشان شکسته و زندگیشان تباه شده. به ولله قسم خیلی از جوانان هنوز حسرت داشتن منزل و ماشین و تشکیل خانواده را دارند. آقایان مسئول! کی به غیرتتان برمی‌خورد تا کاری کنید؟ وقتی جوانی و عمر بهترین سرمایه‌های این مملکت تباه شد و رفت؟ آیا معنای مدیریت و مسئولیت این است؟