زن مطلقه: مردم مرا تهدیدی برای مردان متاهل می‌دانند

گروه حوادث الف،   3970719061 ۲ نظر، ۰ در صف انتشار و ۲ تکراری یا غیرقابل انتشار

از ازدواجم به شدت پشیمانم چون شوهرم آن کسی نبود که فکرش را می‌کردم و از زمین تا آسمان با تصوراتم فرق داشت، راستش را بخواهید دلم راضی به این ازدواج نبود و فقط به خاطر حرف و حدیث دوست و فامیل که چرا مثل خواهرانم شوهر نمی‌کنم و این که فقط سایه مردی بالای سرم باشد تن به این ازدواج دادم.

خراسان نوشت:زن جوان که حالا پشت در اتاق قاضی خانواده منتظر بود تا صدایش بزنند و ادامه کارهای پس از طلاقش را انجام دهد داستان زندگی اش را این طور تعریف کرد. بگذارید از اول بگویم. با شوهرم در یک کارگاه تولیدی آشنا شدم، او 14سال از من بزرگ‌تر بود. همیشه در مورد زن و بچه‌هایش با من درددل می‌کرد و هیچ وقت به این فکر نمی‌کردم که ممکن است نسبت به من حسی داشته باشد.

او همیشه در محل کار مواظب من بود و از نظر کاری به من که زیردست او بودم، سخت نمی‌گرفت و راحت بودم.

چند ماه که گذشت، متوجه تغییر رفتارش شدم و با زبان بی‌زبانی و ترس ابراز علاقه می‌کرد و بالاخره گفت که دوست دارد با من ازدواج کند، گفت که زن اولش قرار نیست از این ماجرا باخبر شود، با این که همسر داشت اما موقعیت خوبی بود و می توانستم از زیر بار نگاه‌های سنگین خانواده و اطرافیان نجات پیدا کنم.

موضوع را به خانواده‌ ام گفتم و آن ها هم که انگار تمام دغدغه‌شان این بود که از شر من خلاص شوند، موافقت کردند.

بالاخره با هم ازدواج کردیم و من شدم همسر دوم او. اما روزگار خوشی‌های من بیشتر از هشت ماه طول نکشید و نمی‌دانم چطور شد که همسر اولش از موضوع با خبر شد و شوهرم نیز به این بهانه که بچه‌ها مادر می‌خواهند می گوید مجبورم از تو جدا شوم و به راحتی طلاقم داد و من که یک روز زن خانه بودم دوباره دختر خانه شدم، دختر پدری که به شدت متعصب و اعتقاداتش در مورد طلاق و زن طلاق گرفته، سخت بود.

فرزانه ادامه داد: وقتی طلاق گرفتم انگشت ‌نمای مردم شدم و یک ‌دفعه همه نگاه‌ها نسبت به من عوض شد چون محل زندگی ما کوچک است و همه همدیگر را می‌شناسند.

از نظر آن ها زن مطلقه یک تهدید بزرگ برای مردانی است که زن دارند، دورادور به گوشم می‌رسید که پشت سرم حرف‌های زیادی می‌زنند و شنیدن این حرف‌ها برایم زجرآور بود، وضعیتم در خانه پدری هم خوب نبود. از مردم یک جور حرف می‌شنیدم و از خانواده خودم طوری دیگر، این حرف‌ها وقتی به گوش پدر، مادر و برادرم رسید، حساسیت‌هایشان بیشتر از قبل شد و دیگر قدغن کردند که از خانه بیرون نروم.

حالا منزوی شده‌ام، مادرم شب و روز سرکوفت می‌زند که نان ‌خور اضافه، دلمان خوش بود که شوهر کردی و رفتی. حالا باید خرج تو را هم بدهیم، شنیدن این حرف‌ها از مادرم برایم بسیار دردآور است.

برادرم حالا غیرتی شده و به شدت مراقب من است، جز موارد ضروری از خانه بیرون نمی روم و اگر تنها بروم از من بازخواست می کند و اگر چیزی نیاز داشته باشم، برایم تهیه می‌کند، اما کلی هم منت می‌گذارد که در این ا‌وضاع و احوال برایت خرج هم می‌کنم.

با هر بدبختی‌ بود راضی‌شان کردم که حداقل کاری برایم پیدا کنند تا بتوانم خرج خودم را در بیاورم و سرگرم باشم. خدا را شکر این کار را کردند و با این حال فکر و خیال رهایم نمی‌کند.حال و روز خوبی ندارم و دارم از تنهایی دیوانه می‌شوم ولی به خاطر قوانینی که خانواده‌ا‌م وضع کرده‌اند، بیرون نمی‌روم.