«یک اتفاق مسخره»؛ فیودور داستایفسکی؛ ترجمه‌ میترا نظریان؛ ماهی وقتی از فرط جدی بودن مضحک می‌شویم!

شمس رودکناری،   3970329306 ۱ نظر، ۰ در صف انتشار و ۰ تکراری یا غیرقابل انتشار

شاید کمتر نویسنده‌ای بتوان یافت که در مجالی کوتاه در حد و اندازه‌ی یک نوولت تا این حد بتواند به شخصیت‌هایش عمق ببخشد، و آدم‌هایی واقعی بسازد. شاید کمتر نویسنده‌ای مثل داستایفسکی در مجالی اندک تا این حد بتواند طبقه‌های مختلف اجتماعش را به لحاظ روانشناسیک، و به طرزی شفاف و با ظرافت واکاوی کند.

وقتی از فرط جدی بودن مضحک می‌شویم!

«یک اتفاق مسخره»

نویسنده: فیودور داستایفسکی

ترجمه‌: میترا نظریان

ناشر: ماهی؛ چاپ اول و دوم بهار 1396

 92 صفحه؛ 8000 تومان

  

***

 

شاید کمتر نویسنده‌ای بتوان یافت که در مجالی کوتاه در حد و اندازه‌ی یک نوولت تا این حد بتواند به شخصیت‌هایش عمق ببخشد، و آدم‌هایی واقعی بسازد. شاید کمتر نویسنده‌ای مثل داستایفسکی در مجالی اندک تا این حد بتواند طبقه‌های مختلف اجتماعش را به لحاظ روانشناسیک، و به طرزی شفاف و با ظرافت واکاوی کند. بیایید بی مقدمه برویم سراغ یکی از آثار فیودور داستایفسکی به نام «یک اتفاق مسخره» که نویسنده‌ی روس آن را به سال 1862 منتشر کرده است.

اگر می‌خواهید بدانید این اتفاق مسخره که داستایفسکی از آن سخن می‌گوید چه زمان روی داد می‌توانید آن را در همان صفحه نخست و بند آغازین این داستان بلند دریابید: «این اتفاق مسخره درست زمانی روی داد که تجدید حیات مام مهربان میهنمان با نیرویی مهارناپذیر آغاز شده بود، با شور شوقی چنان معصومانه که آدمی را متاثر می‌ساخت، و با تلاش تمامی فرزندان دلیرمان که با جوش و خروش در پی سرنوشت‌ها و آرزوهای تازه گام برمی‌داشتند.»

عنوان غیرمعمول این کتاب داستایفسکی و آغاز آیرونیک و طنازِ «یک اتفاق مسخره» در همان بدو امر ما را متوجه وجه کنایی اثر می‌کند. داستان از آنجایی شروع می‌شود که به قول داستایفسکی سه مرد فوق‌العاده محترم، در شبی زمستانی گرد هم جمع آمده‌اند و هم پیاله شدند. این سه ژنرال محترمِ داستان به ترتیب ایوان ایلیچ پرالینسکی، شخصیت اصلی داستان،  استپان نیکیفوروویچ نیکیفوروف، میزبان 65 ساله و مشاور معتمد دربار تزار و سمیون ایوانوویچ شیپولنکو، مشاور دولتی هستند. 

ایوان ایلیچ، شخصیت اصلی داستان داستایفسکی تازه چهار ماه است به سمت مشاور دولتی رسیده است و به تازگی «عالیجناب» شده، پس در این جمع سه نفره چندان نمی‌تواند اظهار لحیه کند، با این حال او کمی بعد از آنکه سرش گرم می‌شود نطقی غرا ایراد می‌کند مبنی بر اینکه انسانیت خیلی مهم است و آدم باید با زیردستانش انسانی رفتار کند. دوستان و همکار ایوان ایلیچ خیلی از حرف او سر در نمی‌آورند، اما ایلیچ با لحنی پرطمطراق‌تر تاکید می‌کند که انسانیت باید سنگ بنای اصلاحات باشد و رفتار انسانی با زیردستان و مستخدمان دولت آموزه‌ی نجات دهنده‌ی اوست. واکنش دوستان او در قبال این حرف‌ها شدیدا او را عصبانی  می‌کند. از همه بدتر واکنش استپان نیکیفوروویچ است. او فقط به یک جمله که ظاهری تحقیر آمیز دارد اکتفا می‌کند: «تاب نمی‌آوریم»

ابهام ِ این جمله در کنار لحنی که استپان نیکیفوروویچ موقع ادای آن به خود می‌گیرد ایوان ایلیچ را حسابی آشفته می‌کند. او در راه بازگشت به خانه، بعد از آنکه می‌بیند خدمتکارش همراه با کالسکه و بی اجازه‌ی او رفته است، عصبانی‌تر می‌شود و با خود فکر می‌کند بهتر است کاری کند تا نامش حسابی بر سر زبان‌ها بیفتد. زمان رویداد مسخره‌ی کتاب فرا رسیده است، و آن وقتی است که ایوان ایلیچ متوجه عروسی کارمندش پسلدونیموف می‌شود و می‌خواهد به صورت سرزده وارد خانه‌ی این کارمند فقیر شود تا به گمان خودش او را شگفت زده کند و به همه ثابت کند که رفتار انسانی با زیردستان چطور می‌تواند معجزه کند.

داستایفسکی طرح داستانی‌اش را طوری پیش می‌برد که شخصیت‌های مختلف داستانش هر یک  عمیقا مورد آزمون قرار می‌گیرند. همه‌ی کاراکترها به جز ایوان ایلیچ در شرایطی ظاهر می‌شوند که مهم‌ترین ویژگی‌های تیپِ طبقه‌ی اجتماعی‌شان را به نمایش می‌گذارند و خود ایوان ایلیچ به غیر از این همه، بیش از همه مورد واکاوی روانی قرار می‌گیرد. تک گویه‌های او، حدیث نفس‌هایش و دیالوگ‌های او در حالت ناهشیاری وجوه ِ مستور این شخصیت را به طرزی زیرکانه رو می‌کند. ایوان ایلیچ  را می‌توان نماینده‌ی طبقه خرده بورژوای آن زمان شوروی یا کارمند عالی رتبه‌ای که به تازگی وارد جماعت آریستوکرات شده است، بدانیم. اما مهم‌تر از این‌ها او نماینده‌ی ایده‌آلیست‌هایی است که آنچه در ذهن می‌پرورند با آنچه در واقعیت ظهور و بروز می‌کند تفاوتی چشمگیر دارد. ایوان ایلیچ به نوعی در خیالات خود سیر می‌کند وُ بنا بر این اتفاق متوجه می‌شود که هر آنچه در خود با نام «اندیشه‌های مترقیانه» و حتی «تجدد طلبانه» می‌شناخته اوهامی بیش نبوده است. 

داستایفسکی در سراسر روایتِ جذابش لحن کنایی و طنزآلودش را حفظ می‌کند. مسخره‌تر از تمام اتفاقات ِ این داستان - هم چنان که خود داستایفسکی توصیف می‌کند- دیالوگ پایانی‌ای است که شخصیت اصلی بر زبان می‌آورد:

«ناگهان رنگ تندی به چهره‌اش دوید. یکباره چنان خجل و شرمسار شد، چنان غم و اندوهی به جانش افتاد، که در طاقت‌فرساترین لحظات ان بیماری هشت روزه هم چنین حالی را تجربه نکرده بود. با خود گفت: "تاب نیاوردم!" و ناتوان روی صندلی افتاد.»

این بار ایوان ایلیچ می‌گوید: «تاب نیاوردم» تا جمله‌ی مبهم استپان نیکیفوروویچ در آغاز کتاب به گزاره‌ای تامل برانگیز و بن مایه‌ای پر اهمیت بدل شود.

اگر بخواهیم برای آثار فیودور داستایفسکی از نظر زمانی، دو بازه‌ی مهم قائل شویم، می‌توانیم بگوییم «یک اتفاق مسخره» به دوره‌ی نخستِ  تعلق دارد. داستایفسکی آثاری نظیر «بیچارگان»، «آزردگان» و «خاطرات خانه‌ی اموات» را در حد فاصل سال‌های 1846 تا 1862 نوشت و آثاری نظیر «یادداشت‌های زیر زمینی»، «جنایت و مکافات»، «قمارباز»، «ابله»، «جن زدگان» و «برادران کارامازوف» را در حد فاصل سال‌های 1864 تا 1880. بنا به توضیح پشت کتاب، «یک اتفاق مسخره»(1862) آخرین اثر داستایفسکی است که تحت تاثیر نخستین استادش، نیکلای گوگول نوشته است. این کتاب سال گذشته در نشر ماهی و با ترجمان میترا نظریان فارسی شده است.