احسان سردبیر یک مجلهی ادبیات داستانی است. او هر ماه با خواهش و تمنای فراوان به نویسندههایی که میشناسد زنگ میزند، استاد صدایشان میکند و از آنها میخواهد که بزرگواریای در حق حقیر (یعنی همان احسان) بکنند و داستان جدیدی اگر نوشتهاند در اختیار مجلهی خودشان بگذارند تا خوانندگان هم بهرهمند شوند. استادها معمولاً یا چیزی ندارند که به او بدهند، یا چیزهایی دارند که کاش نداشتند. احسان باید چندین ملاحظه را در چاپ هر داستان در نظر بگیرد. از ملاحظات قانونی تا ملاحظات اخلاقی، از نثر تا قدرت تصاویر، از بداعت ایده تا راضی نگاه داشتن مخاطب.
اما خب استادها که واقعا استاد نیستند. وقتی هم که چیزی مینویسند هزار تا گیر و گور در روایتشان و نثرشان و موضع اخلاقیشان و محدودیتهای قانونیشان هست که احسان باید شخصاً بر طرفشان کند یا اصلا قید چاپ داستان را بزند. او اسم این وضع خودش را گذاشته «هیئت تحریریهی یکنفره با اعمال شاقه».
همین ماه پیش یکی از استادان داستانی برای احسان فرستاده بود که در آن به یک قاتل حرفهای ماموریت میدادند که یک روزنامهنگار افشاگر را که به فیلیپین گریخته بود ترور کند. قاتل به فیلیپین میرفت و در آنجا در حین تعقیب روزنامهنگار، درست وقتی که در چند قدمی روزنامهنگار در حومهی مانیل داشت اسلحهاش را آماده میکرد، نارگیلی از درخت میافتاد و به سرش میخورد و میمرد.
احسان بعد از خواندن داستان با عصبانیت و بی تردید داستان را توی سطل انداخت. میدانست که این کارش کاری نمایشی است و باز باید داستان را از سطل درآورد و به استاد برگرداند، اما میخواست این طوری از عصبانیتش کم کند. آخر کدام آدم مسخرهای با نارگیل مرده که این دومیش باشد؟ در واقع، این به نظر احسان ماجرایی غیر قابل باور و آبکی بود. بهانهای بود برای هم آوردن سر و ته روایتی که شل و ول روی دست نویسندهاش مانده بود و قابل جمع کردن نبود. اصلا یک روایت کاملا آشغال بود، بی تعارف کاملا آشغال بود.
اگر احسان تصادفا سه روز قبل در گوگل عبارت death by coconut را سرچ میکرد و روی لینک صفحهی ویکیپدیایی با همین عنوان کلیک میکرد، میدید که در آن صفحه توضیح دادهاند که در سال ۱۵۰ نفر در جهان بر اثر سقوط نارگیل میمیرند و ۵ نفر بر اثر حملهی کوسه. خب اگر بتوان با حملهی کوسه این همه فیلم و داستان کوتاه و رمان تولید کرد، چرا با سقوط نارگیل نتوان؟ احتمالا اگر چنین شده بود احسان به همین راحتی داستان مرگ در مانیل را توی سطل نمیانداخت.
اما شاید هم میانداخت. فرض کنید احسان هفتهی پیش از دیدن آن صفحهی ویکیپدیا، مطلبی در نیویورکر خوانده بود دربارهی دستکاریهای شیطنتآمیز کاربران در صفحههای ویکی. و اتفاقا در آن مطلب نویسنده گفته بود یک مثال کلاسیک دستکاری شیطنتآمیز صفحهی death by coconut در ویکیپدیا است که انجمنی از دانشجویان با بیش از ۹۰۰ هزار عضو پراکنده در سراسر جهان هر روز با آیدی یکی از اعضا محتویات این صفحه را دستکاری میکنند تا ضعف ویراستاران ویکیپدیا را نشان بدهند. آن وقت احسان مدعای صفحهی death by coconut را باور نمیکرد و داستان استاد را دور میانداخت.
حالا – فعلا که درِ فرض کردن باز است – فرض کنید احسان هفتهی بعد در یک سایتْ خبری بخواند در مورد اخراج یکی از ستوننویسان نیویورکر که مطالب هجو و بیمعنی را در ظاهری آراسته به هیئت تحریریه میداده، منتشر میکرده، حقالتحریرش را میگرفته و به ریش خلایق میخندیده. بعد یادش بیاید که این آدم همان است که آن مطلب دستکاری شیطنتآمیز را نوشته بود.
این رشته سر دراز دارد و شما میتوانید این توالی باور-ناباور را تا هر جا دوست دارید ادامه بدهید.
روایتها هستند که باورها و ناباورهای ما را میسازند و از سویی دیگر، باورها و ناباورهای ما هستند که حدود روایتهای ما را شکل میدهند. ما در زندگیمان همیشه در حال روایت کردن هستیم اما نه تنها حواسمان به این احوال روایتگرانهمان نیست، حواسمان به این هم نیست که روایتگری ما تلاشی برای سامان دادن به انبوه دادههایی است که از همه سو بر ما میبارند.
منبع: الفیا