«هفت روز آخر»
نوشته: محمدرضا بایرامی
ناشر: نیستان؛ چاپ 1397
158 صفحه؛ 16000 تومان
***
هفتروز آخر به نوعی یکی از تلخترین کابوسهای من است و برای همین هرگز دوست ندارم این یادداشتها را دوباره بخوانم و یکی از اذیت کنندهترین کارها، بازخوانی آن بعد از 27 سال و به مناسبت چاپ جدیدش در انتشارات نیستان بوده. اما گویی بیستویکِچهار هرگز قرار نیست دست از سر سربازان گیر افتاده در آن بردارد. هر سال مثل مردان فراموشکاری که روز تولدشان را از یاد بردهاند، سعی میکنم آن را به فراموشی بسپارم اما توسط همراهان زنده بیرون آمده از آن دشت سوزان و تشنگی بیپایان، غافلگیر میشوم. بدون استثناء، درست عصر بیستم تیرماه، پیامی به دستم میرسد که یاد شهدای این روز را گرامی داشته.
باری، هفتروز آخر کابوسی است که میتوانست برای من رقم نخورد اگر که احساس مسوولیت ـ شاید بیخود ـ نداشتم. ماها هر چهل و پنج روز یکبار و به مدت پانزده تا هفده روز به مرخصی میرفتیم. زمان مرخصی استحقاقی من بود که جابهجایی گردان ما شروع شد و چون اسلحهدار بودم، ترجیح دادم رفتن را به زمانی دیگر موکول کنم که همه چیز مرتب شده باشد و با خیال راحت بتوانم حرکت کنم. اما بعدش، به جای خانه، به راه بادیه رفتیم به ناچار!
نمیدانم چرا، اما شاید در ناخودآگاه خود، تصور میکردهام که نوشتن از بیستویکِ چهار، میتواند پروندهی آن را برای همیشه نزد من ببندد. برای همین هم از سال 68 شروع کردم به نوشتن رمانی که نخست نامش "گفتند آتش" بود (در بریدههایی از آن که در همان سالها چاپ شده) اما 20 سال بعد که متن کامل و نهایی توسط نیستان منتشر گردید، عنوان "آتش به اختیار" را به خود گرفت. داستانی که به عبور بیپایان سربازانِ از محاصره درآمدهای میپرداخت که در راهی میرفتند که گویی نه پایانی داشت و نه آغازی.
به طور طبیعی، این اثر تقدیم شده بود به نقش آفرینانش:
"به یاد 21/4/67؛ تقدیم به همراهان و در راه ماندگان."
آتش به اختیار، سخت خوانترین و فنیترین رمان منست که در آن سعی کردهام کابوس آن روز گرم تیرماهی را به طور کامل، تجسم بخشم. آن هم با بیانی که به زعم خودم یک اکتشاف است و گمان نکنم جز من، کس دیگری تاکنون آن را به کار گرفته باشد. داستان گاه چنان مبهم و گنگ و مهآلود پیش میرود که به سختی میتوان آن را دریافت و فقط باید تصور و یا تخیل کرد، گاه نیز با صراحت کامل، همه چیز بیان میشود. یعنی گاهی صحنهها به شدت رو روست و گاه به چنان اعماقی فرو میرود که کاملاً محو میشود گویی. و این یکی از دستاوردهای آن روزهای بیپایان بود برای من. گاهی غبار حاصل از انفجار هزاران گلوله و یا گرفتگی هوا، چنان همه جا را میپوشاند که هیچ چیزی دیده نمیشد و حتی جهتها را گم میکردیم و گاهی نیز گویی ابرها کنار میرفتند و میشد افق را دید هرچند دور و دستنایافتنی. ساختار فنی آتش به اختیار بر اساس "تابش" و "محاق" استوار شده. گاهی ماه پشت ابرها فرو میرود و چیزی پیدا نیست و گاه نور مهتاب همه جا را روشن میکند...
علاوه بر آتش به اختیار، نیستان "برخورد نزدیک" را هم چاپ کرده. اسم این مجموعه، از داستان کوتاهی به همین نام گرفته شده که آن هم به ماجرای بیستویکِ چهار میپردازد. بعد از یک عقب نشینی، سرباز و فرماندهای بر فراز کوه به هم میرسند در حالی که گویی سرباز، فرمانده را در این شکست مقصر میداند. برای همین هم خیلی خشن و بیرحمانه، شروع میکند به انتقام گرفتن. تلخی برخی از جملات این داستان، در هیچ کدام از آثار دیگر من تکرار نشده، حتی در خود آتش به اختیار هم تراژدی تبدیل به هجو و طنز شده به نوعی، و این همه تلخ نیست:
"میدانی سرگروهبان! یه وقتی فکر میکردم زندگی چیزی است ظالمانه، چون آخرش به مرگ ختم میشود، ولی حالا فکر میکنم ظالمانهتر بود اگر که به مرگ ختم نمیشد"
فرمانده اما از سرباز میخواهد که از جنون بعد از حادثه دست بردارد: "آدم نباید کاری کند که در آینده پشیمان بشود."
ولی سرباز با تمسخر جواب میدهد:
"آینده؟! چرا از چیزی حرف میزنی که وجود ندارد؟"
داستان پر است از دیالوگهایی از این دست.
به هرحال، هفت روز آخر برشی است از انبوه یادادشتهایی که زمانی داشتهام و بالغ بر هزاران صفحه میشد، اما همهی آنها را سوزاندم و این وسط، هفت روز آخر و دشتشقایقها جان به در بردند چون قبلاً چاپ شده بودند. خاطراتی که گاهی فکر میکردم به درد لای جرز هم نمیخورند. نه پولی ازشان در میآمد. نه کسی را خوشحال میکرد. نه از اسطورهای سخن به میان میآورد. از آشفتگی پایانی سخن میگفت و غیر مستقیم انتقاد میکرد، آن هم در جایی که کمتر کسی از مورد سوال و انتقاد قرار گرفتن خوشش میآید. و هر منتقدی هم البته ته ذهنش گمانم گاهی این را واگویه میکند که یک وقتهایی بهتر است خفه بشود پیش از آنکه خفهاش کنند. کسی البته قصد خفه کردن مرا نداشت و از سر محافظهکاری هم نبود که یادداشتهای چند دههای را سوزاندم. اما از شر خاطرات میخواستم خلاص بشوم به هرحال. خاطراتی که البته موقع داستان نوشتن، خیلی به کمکم میآمدند. مثلاً شاید کمتر کسی باران سیاه تهران را یادش مانده باشد. در "پل معلق" صحنهای هست که بارش شروع میشود و راوی خیس، خودش را به خانه میرساند در حالی که صورتش سیاه شده. اول فکر میکنند احتمالاً کسی روی بام خاک زغال پهن کرده بوده و از ناودان، روی عابر ریخته، اما کمکم معلوم میشود که همه جا باران سیاه در حال باریدن است. و این اتفاقی بود که بعد بمباران پالایشگاه جنوب شهر روی داد و در یادداشتهای ـ مرحوم ـ من ثبت شده بود....