کتاب خواندن در شکل جدی و اصلیاش یک کار جزیی در کنار سایر فعالیتها نیست. کتابخوانی یک شکل خاص از زندگی است؛ نوعی شیوه زیستن. این فعالیت همه امورِ دیگر را تحت تاثیر قرار میدهد و همه آنها را زیرورو میکند. شغل، رانندگی، خرید، مسکن و دهها چیز دیگر در پرتو کتابخوانی صورت دیگری پیدا میکنند.
اما اگر کتاب بیلی است که همه زندگی را شخم میزند، پس باید مواجهه و رابطه خاصی نیز با آن داشت. لذا این مسئله مطرح میشود که چگونه کتاب بخوانیم تا زندگی ما متحول شود؟ پاسخ اجمالی این است: همه ساحتهای زندگی را باید با کتاب فرش کنیم و بپوشانیم. این کار را چگونه باید انجام داد؟
اولین گام، شناسایی کتابهای خوب است. کتابهای بد حتی ارزش ندارند که انسان آنها را لمس کند. به همان اندازه که مطالعه کتابهای خوب، مفید است، کتابهای بد نیز به همان میزان مضر هستند. به تعبیر ویکتور هوگو (1802-1885): «کسی نیست که مهملات بخواند و نتیجه وخیم نبرد.» درباره کتابهای خوب نیز باید دقت کرد تا حتما نسخهها، چاپها و ترجمههای خوب را مطالعه کرد. برای مثال رمان "گتسبی بزرگ"، اثر زیبا و جاودانی اسکات فیتز جرالد (1896-1940)، در ژانر خاص خودش یک شاهکار است، اما بهجز ترجمه عالی رضا رضایی و ترجمه خوب مرحوم کریم امامی (1309-1384)، بقیه ترجمهها قابل قبول نیستند.
برای این مرحله، علاوه بر افراد دانا و شایسته، میتوان از سایتهای خوب و تخصصی کتاب همچون "الف کتاب" و "مد و مه" استفاده کرد. ممکن است کسی از این پیشنهاد چنین برداشت کند که قصد دارم برای این دو سایت تبلیغ کنم. باید عرض کنم که این برداشت کاملا درست است. اگر سایتهای تخصصی دیگری هم در این زمینه به همین خوبی بودند، آنها را هم ذکر میکردم. از نظر من در این کشور بالاترین و بیشترین تبلیغات باید درباره کتابهای خوب و راههای رسیدن به چنین کتابهایی باشد؛ زیرا کتاب ما را نجات میدهد و حال و آینده بهتری برای جامعه ما فراهم میآورد. وانگهی، تبلیغات در همه زمینهها همراه با دروغ یا، دستکم، اغراق است. اما درباره کتابهای خوب هیچ اغراقی ممکن نیست. هر چقدر هم از کتابهای خوب تعریف کنند، تنها اندکی از ارزش آنها بازگو شده است.
باری؛ مرحله دوم، تهیه کتابهایی با قطعهای گوناگون است. قطعهای مختلف کتاب (وزیری، پالتویی، جیبی و...) صرفا یک امر تفننی نیست، بلکه کارکرد خاصی دارد و گاهی ضرورت پیدا میکند؛ زیرا شرایط مختلف برای کتابخوانی اقتضای کتابی با شکلی خاص و متفاوت دارد. برای مثال کتابی را که برای مترو کنار میگذاریم، علاوه بر اینکه باید بسیار جذاب باشد تا در آن شلوغی ما را کاملا جذب کند، لازم است، از جهت اندازه، سبک وزن و خوشدست باشد بهطوری که بتوان آن را با یک دست و در حالت ایستاده نیز مطالعه کرد. روشن است که برای شرایط واگنهای مترو قطع جیبی یا پالتویی مناسب است.
مرحله بعدی آن است که برای هر جایی و هر زمانی، از پیش، کتاب مناسبی آماده کنیم. کنار توالت فرنگی و در داشپورت ماشین کتابی بگذاریم که در زمان انواع گوناگون ترافیک آن را بخوانیم. کتاب مخصوص زمان خواب در کنار رختخواب باشد. در کیف و پالتو نیز کتابهای کوچک مناسب بگذاریم. در ادارات و مطب و بانکها و ایستگاهها و هر جایی که منتظر هستیم نوبتمان شود، فوری آن را بیرون بکشیم و بگشاییم. گفتن ندارد که حافظه گوشی و تبلت نیز باید با کتابهای الکترونیکی، در حد ترکیدن، پر شود. اپلیکیشنهای کتابخوانی هم برنامه اصلی این دستگاهها باشد. بهجای تماشای سریالهای معمولی و آبکی میتوان رمان مطالعه کرد. خواندن کتب تاریخ جانشین گوش دادن به اخبار بیربط و بیاهمیت شود. تاریخ مهمترین اخباری است که تاکنون رخ داده است. واقعا حیف است که بهجای مطالعه شاهکارهای خانم باربارا تاکمن (1912-1989)، سه وعده اخبار تکراری گوش کنیم.
این توضیحات قوانین ریاضیوار نیست، بلکه فقط قواعد راهنمایی است تا علاقمندان با توجه به آنها متناسب با وضعیت خود کتابهای لازم را تهیه کنند. چه بسا شرایطی پیش بیاید که خارج از این نوع موارد باشد و مستلزم خلاقیت شخصی هم باشد؛ شبیه چیزی که سالها پیش برای من رخ داد.
در سال چهارم دانشگاه درسی داشتیم که بهخودی خود هیچ مایهای نداشت، اما استاد، با تلاش بسیار، این کممایگی را بهطور کامل جبران میکرد. او به طرز درخشانی کمر همت بسته بود که همه استعدادهای ذهنی ما را نفله کند. روش تدریس او در واقع نوعی شکنجه قرونوسطایی بود، با این تفاوت که فقط روح را می خراشید. البته با ادا و اصول خود سیستم عصبی ما را بهخوبی رنده میکرد. برای نجات خود، همراه با تنی چند از دوستان در انتهای کلاس نشستیم و تصمیم گرفتیم به جای گوش جان سپردن به سخنان مجانی استاد به این مسئله بپردازیم که چه کسی میتواند بهترین قایق کاغذی را بسازد؟ در ابتدا محصولات ما چیزی در ردیف ناوهای جنگی خلیج همیشه فارس بود، اما این خطر بزرگ را داشت که استاد موقع تدریس این سلاحهای پیشرفته را ببیند و همه ما را منهدم سازد. لذا مسئله را تغییر دادیم: «چه کسی میتواند کوچکترین قایق کاغذی را بسازد؟» مسابقه شروع شد و هر کسی تلاش میکرد با یک کف دست کاغذ، قایق بادبانی بسازد. من، بعد از دو هفته، به پیشرفتهترین تکنولوژی ساخت قایق در منطقه دست یافتم. ریزترین تکههای کاغذ را به روش نوعی فناوری نانوتکنولوژی با استفاده از نوک اتود(!) به صورت قایق درمیآوردم بهطوری که بدون چشم مسلح قابل رویت نبود. با تغییر اندازه نوک اتود و نوع کاغذ، با یک مولکول کاغذ، قایقی میساختم که حتی مورچهها نیز برای دیدنش باید ذرهبین به دست میگرفتند. پیشرفتی از این بیشتر امکان نداشت و لذا ادامه این کار بیهوده بود. دوستان به سراغ مسائل صنعتی دیگری رفتند، اما من، بر اثر یک اتفاقِ خوش، راه فرهنگ را در پیش گرفتم.
یک روز، بعدازظهر، دوستی قدیمی به خوابگاه آمد و کتاب دوجلدی عظیمی را کنار دستم گذاشت و گفت: «این رمان مال خواهرمه، اما پیشت باشه بخونش. بعدا میام پس میگیرم.» رفت. من هم از جلسه بعد، تا پایان ترم، با این کتاب به کلاس رفتم.
همیشه زودتر از همه به کلاس پا میگذاشتم تا در بهترین نقطه کور و دور از تیررس استاد بنشینم. "آناکارنینا" را باز میکردم و با همه حواس و آگاهیام در اقیانوس آرام آن شیرجه میزدم. جهانی از معانی بود که میشد سالها در آن و با آن زندگی کرد. در ژرفای آن، باشکوهترین مناظر حیات انسانی را در همه زمینهها تماشا میکردم و حظی میبردم غیرقابل وصف. کلاس که به پایان میرسید، از اعماق، به سطح میآمدم و هنگامی که استاد در پایان جلسه برای حضور و غیاب نام مرا صدا میزد مثل شناگری که به خط پایان رسیده باشد، با یک دستم لبه کتاب را میگرفتم و دست دیگر را همچون شناگری پیروز بالا میبردم و از ته کلاس فریاد میزدم: «حاضر... حاضر»!