یک چابهار است و یک عبدالحکیم بهار! اغراق نمیکنم. اگر هر شهر و دیاری یک عبدالحکیم داشت، بارهای بسیاری از دوش مسئولان فرهنگی آن سامان برداشته میشد.
عبدالحکیم بهار، دوست شاعر و نویسندهی بلوچم را از دههی شصت میشناسم. سالهایی که من جوان بودم و او نوجوان. پیش از دیدنش، نامهها و شعرهایش را دیده بودم. در کانون، کیهان بچهها و سروش نوجوان. همه میدانستیم که این نوجوان بلوچ، گوهری کمیاب است. باید میدیدیمش. باید میشناختیمش. رفتیم و دیدیم. بسیار عزیزتر از آن بود که میپنداشتیم. نماد یک بلوچ اصیل ایرانی، با تمام ویژگیهای منحصر به فرد مردم بلوچستان: نجابت، مهربانی، خونگرمی و مهمان نوازی. اما او در کنار تمام این صفات، به گوهر ادب و هنر نیز آراسته بود.
سالها گذشته است، اما من هنوز چابهار را با عبدالحکیم بهارش میشناسم. سالی یک بار هم که شده خودم را به دیدارش میرسانم. جایی دنج در همسایگی اقیانوس، در حاشیهی شهر چابهار، روستای رمین. روستایی که امروز به همت او قطب کتاب خوانی کودکان بلوچ شده است.
خدا میداند که عبدالحکیم بهار چه رنجهایی کشیده تا رمین به این شهرت برسد. او میزبانی از بچههای کتابخوان را از اتاق کوچکی در خانهاش آغاز کرد. بعد توانست به کمک خوبان، کانکسی را تهیه کند و کتابخانهاش را به آنجا ببرد. حالا اما آوازهی این کتابخانه و بچههای کتاب خوان چابهار و رمین، همه جا پیچیده است. شاعران، نویسندگان، ناشران و مسئولان فرهنگی، خودشان را به چابهار میرسانند تا اعجاز مهربانی و سخت کوشی بهار را از نزدیک ببینند. کسی که با دست خالی و همت عالیاش بچههای بلوچ را به نماد کودکان اهل فرهنگ و هنر و مطالعه تبدیل کرده است. صدالبته همسر مهربان، پسران دوست داشتنی و دختر نازنیننش هم در خلق این اتفاق زیبا شریک او بوده اند.
تا خودت به چابهار و رمین و خانه ی عبدالحکیم و کتابخانه ی بهار نروی، نمی دانی چه می گویم. باید همه بروند. باید به بهار و خانواده اش و به بچه های نازنین بلوچ کمک کنیم. قرار است کتابخانه ی بزرگی بسازند. همه ی کسانی که دلشان برای کتاب خوان شدن بچه ها می تپد، باید دست به کار شوند. باید کمک شان کنیم!