«مهدی باکری» آن گونه که من شناختم

گروه فرهنگی الف،   3961224007 ۱ نظر، ۰ در صف انتشار و ۱ تکراری یا غیرقابل انتشار

من با بی‌سیم به آقا مهدی اعلام کردم: بروید و جسد حمید را بیاورید تا مفقودالجسد نشود، اما آقا مهدی گفت: حمید و بقیه هیچ فرقی ندارند

فارس نوشت: مهدی باکری به تاریخ 30 فروردین 1333 در روستای «قوشاچای» (از توابع «میاندوآب») به دنیا آمد. از دانشگاه تبریز شد و در رشته مهندسی مکانیک شروع فارغ التحصیل شد. در حین تحصیل خبر شهادت برادرش، «علی باکری» را در زندان رژیم پهلوی به وی دادند. وی پس از پیروزی «انقلاب اسلامی» مدتی  شهردار ارومیه بود. با آغاز جنگ به سپاه پاسداران پیوست و تا زمان شهادتش در عملیات بدر،‌جبهه های نبرد را رها نکرد. برادش «حمید» یک سال پیش از او، در عملیات خیبر به شهادت رسید. مهدی باکری در زمان شهادت، فرماندهی «لشکر31 عاشورا» را بر عهده داشت.

آن چه پیش رو دارید، روایتی است از زندگی جهادی شهید مهدی باکری، آن گونه که رحیم صفوی دیده است:

*آشنایی با شهید باکری

اولین آشنایی من با این بزرگوار به سال های قبل از پیروزی انقلاب اسلامی و به زمان دانشجویی در دانشگاه تبریز بر می گردد. من سال های 54 - 50 در رشته زمین شناسی دانشگاه تبریز به تحصیل بودم و با وی که در همان دانشگاه در رشته مهندسی تحصیل می کرد آشنا شدم، البته با برادر ایشان، شهید بزرگوار «حمید باکری» که جانشین فرمانده لشکر 31 عاشورا بود، قبل از پیروزی انقلاب اسلامی در سوریه آشنا شدم و در اوج مبارزات مردم شریف مان علیه رژیم منفور پهلوی به اتفاق هم یک خودروی پژو را که مقدار زیادی سلاح و مهمات در داخل آن جاسازی شده بود، از سوریه به ترکیه و از ترکیه به ایران آوردیم.

*فعالیت های شهید باکری پس از پیروزی انقلاب اسلامی

شهید باکری مبارزه سیاسی را از دبیرستان آغاز کرد. ایشان پس از پیروزی انقلاب اسلامی، وقتی فقط 24 ساله بود، مسئولیت فرماندهی عملیات سپاه آذربایجان شرقی و شهرداری شهر ارومیه را همزمان بر عهده داشت و مدتی نیز به عنوان دادستان انقلاب شهر ارومیه و هم زمان به عنوان مسئول جهادسازندگی آذربایجان غربی مشغول خدمت بود. آن بزرگوار در زمان فرماندهی اش در عملیات سپاه آذربایجان غربی، در ایجاد امنیت پایدار و مقابله با ضدانقلاب که از سمت عراق تجهیز می شدند نقش بسیار موثری داشت.

*نقش شهید باکری در دفاع مقدس

شهید باکری در سال 59 با آغاز جنگ به اتفاق شهید حسن شفیع زاده که بعدا فرماندهی توپخانه سپاه را به عهده گرفت، به جبهه های خوزستان آمد. واقعا خاطره آمدن آن ها به جنوب بیاد ماندنی است. آن زمان آقا مهدی باکری همراه حسن شفیع زاده با یک قبضه خمپاره120 م.م. به پادگان گلف (پایگاه منتظران شهادت) آمدند، پرسیدند سخت ترین منطقه جبهه کجاست؟ ما را  آن جا بفرستید. البته در آن زمان آبادان در محاصره دشمنان بعثی بود و امام بزرگوار فرمان شکست حصر این شهر را نموده بودند. از آن جا که رفتن به آبادان از راه زمینی ممکن نبود؛ مهدی باکری و حسن شفیع زاده برای رفتن به آن جا تصمیم گرفتند با لنج و از طرف بندر ماهشهر بروند. ناخدای لنج به آنها گفت بود: لنج من پر از کیسه های آرد است. اگر آردها را خالی کردید، شما را می‌برم. لذا این دو برادر رزمنده پاسدار در مدت دو روز آردها را خالی کردند و پس از یک روز به رودخانه بهمن شیر رسیده و در یک اسکله پیاده شدند و با تنها خمپاره 120 م م که به همراه داشتند، به جبهه ایستگاه های 7 و 12 رفتند. بچه های بسیجی و پاسدار که خمپاره نداشتند، از آمدن این دو بسیار خوشحال شده  و می گفتند آبادان را نجات می دهیم.از آن جا که در زمان «بنی صدر» هیچ سلاح و مهماتی به پاسداران داده نمی‌شد لذا سهمیه‌ای که به آن ها تعلق می‌گرفت سه گلوله در روز بیشتر نبود، اما آن ها قهرمانانه مقاومت کردند و سرانجام در عملیات ثامن الائمه (ع)، یعنی پنجم مهرماه 60، حصر آبادان شکسته شد.

*نقش فرماندهی شهید باکری در دفاع مقدس

شهید باکری در عملیات فتح المبین معاون تیپ نجف بود که فرماندهی آن را  احمد کاظمی داشت. قرارگاه فتح که ماموریت باز کردن تنگه رقابیه و دور زدن دشمن در منطقه جنوبی در منطقه فتح المبین را داشت.من و شهید نیاکی در آن جا، فرماندهی مشترک قرارگاه را عهده دار بودیم. آقا مهدی پیچیده ترین و سخت‌ترین عملیات احاطه‌ای را در این عملیات فرماندهی کرد. او نیروهای خودش را از ارتفاعات میشداغ عبور داد و آنها را 48 ساعت قبل از عملیات با عبور از تنگه دلیجان در یک منطقه رملی به پشت نیروهای لشکر 10 زرهی عراق فرستاد که در تنگه رقابیه مستقر بودند و این کار یکی از اصلی ترین پایه های پیروزی در منطقه رقابیه را را به وجود آورد. «شهید باکری» از سنگر کوچکی در بالای ارتفاعات میشداغ نیروهایش را فرماندهی می‌کرد و هنگامی که در عملیات فتح المبین یکی از گردان هایش در منطقه رمل ها در محاصره دشمن قرار گرفت، شجاعانه با تعدادی از پاسداران و بسیجی ها به کمک آن ها رفت و گردان را از محاصره دشمن نجات داد. در همین عملیات بود که آقا مهدی از ناحیه چشم مجروح شد. حقیقتا شجاعت، تدبیر و عقلانیت شهید باکری برای عزیزان بسیجی و پاسدار مثال زدنی بود.پاسداران و بسیجیان از صمیم قلب وی را  دوست داشتند و فرمانش را در شرایط سخت جنگ با جان و دل می پذیرفتند.

هنوز یک ماه از زخمی شدن ایشان نگذشته بود که خودش را برای عملیات بیت المقدس به جبهه ها رساند و همچنان به عنوان جانشین تیپ نجف وارد عملیات شد. در همان مرحله اول عملیات، مجددا بر اثر اصابت خمپاره از ناحیه کمر مجروح شد و برای درمان به پشت جبهه برده شد ولی در حالی که هنوز نمی توانست روی پای خود بایستد، از پشت بی سیم در مرحله سوم عملیات، نیروهایش را فرماندهی می کرد.

 در عملیات رمضان، ایشان فرماندهی تیپ 31 عاشورا را به عهده گرفت. تیپ عاشورا با شکستن سخت‌ترین مواضع دفاعی دشمن در شرق بصره، در حالی که نیروهایش پیاده بودند، 20 کیلومتر به عمق دشمن پیشروی کرده و تیپ10 زرهی گارد جمهوری عراق را که مسلح به انواع سلاح ها بودند، مجبور به عقب نشینی کرد. در عملیات رمضان این عزیز مجددا زخمی شد.

آقال مهدی در عملیات های والفجر مقدماتی، 1، 2، 3 و همچنین عملیات والفجر 4، فرماندهی لشکر عاشورا را بر عهده داشت. او از شخصیت های منحصر به فرد در جنگ و فردی صاحب نظر در طراحی عملیات ها بود. ایشان خیلی  صبور و آرام بود (و خداوند بزرگ سعه صدر فراوانی به ایشان عطا فرموده بود).

*آوازه رشادت ها و حماسه های لشکر عاشورا و شهید مهدی

باکری در عملیات خیبر و بدر که جزو پیچیده ترین عملیات های سپاه بود به اوج رسید. این عملیات ها  آبی-خاکی بود و تفاوت زیادی با عملیات زمینی داشت و هر دو در شرق رودخانه های دجله، به منظور محاصره شمال بصره انجام گرفت. مهدی باکری در این عملیات ها با تدبیر و شجاعت، تا مرحله شهادت ایستادگی کرد. لازم به ذکر است که در عملیات خیبر، از آن جا که فرمان امام این بود که "جزایر باید محفوظ بماند"، در جزیره مجنون جنوبی، لشکرهای سپاه به سختی می‌جنگیدند و حتی فرماندهان سپاه شخصا آر.پی.جی7 به دست گرفته و در خط مقدم، می‌جنگیدند و حاج ابراهیم همت در همین عملیات به شهادت رسید و همچنین حمید باکری جانشین شهید مهدی باکری، روی پل «شحیطاط» که جزیره را به خشکی مسطح شکلی به نام «تنومه» وصل می‌کرد، به فیض شهادت نایل آمد.

در آن‌جا، تانک های دشمن برای پس گرفتن جزایر، پشت سر هم می‌آمدند تا از پل «شحیطاط»  عبور کنند و جزایر را بگیرند و هنگامی بچه‌ها یکی از تانک ها را با آر. پی. جی می زدند، تانک های بعدی، تانک جلویی را کنار می زدند و همچنان پیش روی می‌کردند تا به هدف‌شان برسند. در این عملیات بود که حمید باکری به شهادت رسید، در آن جا من با بی سیم به آقا مهدی اعلام کردم: بروید و جسد حمید را بیاورید تا مفقودالجسد نشود، اما آقا مهدی گفت: حمید و بقیه هیچ فرقی ندارند، اگر توانستیم همه شهدا را بیاوریم، حمید را هم می آوریم. بنابراین هم پیکر پاک شهید حمید باکری و هم شهیدان بزرگ وار دیگر در آن جا ماندند.

سال بعد "عملیات بدر" نیز در شرق دجله  انجام شد. این بار پس از آن که لشکر عاشورا به فرماندهی  مهدی باکری از دجله عبور کرد، جاده اصلی العماره-بصره قطع شد و یک هفته جنگ بسیار سختی در دو طرف رودخانه دجله برقرار بود. شهید مهدی باکری خودش در روز اول عملیات، کنار دجله حضور داشت و پس از جلسه‌ای که در سنگری، به اتفاق وی با عزیزانی مانند شهید احمد کاظمی، حسن دانایی و شهید صیاد شیرازی برای بررسی ادامه عملیات در شرق دجله داشتیم، او به غرب دجله ( آن طرف رودخانه دجله) رفت و در کنار آخرین پاسدارها و بسیجی ها در خط مقدم با دشمن دلیرانه جنگید تا به لقاء محبوبش رسید و زمانی که خواستند جسد مطهر او را با قایق به عقب بیاورند، با گلوله آر. پی. جی7 از سوی دشمن به قایق ایشان، پیکر پاکش با جریان رودخانه دجله به اقیانوس هستی پیوست.

ایشان در سال 1363، به هنگام شهادت، فرمانده لشکری بود که نزدیک به 7000 نفر نیرو داشت و در میان این نیروها از نوجوان 16 ساله تا پیرمرد 70 ساله حضور داشتند، ولی او توانست همگی را مدیریت کند. یکی از کارهای آقا مهدی این بود که برای اطمینان از جان بسیجی ها، خودش با نیروهای گشتی -شناسایی به منطقه می رفت و منطقه را شناسایی می کرد.

*ویژگی های اخلاقی شهید باکری

من با صداقت عرض می کنم امثال شهید باکری کم داشته‌ایم. او انسانی جامع، با ایمان، با اخلاص، عاشق خدا، با عاطفه و بسیار مهربان بود. ایشان با خردمندی و معنویت و در عین حال صلابت و قاطعیت فرماندهی می‌کرد. گاهی چند شبانه روز نمی خوابید و اکثر مواقع او را با لباس بسیجی می دیدیم و اگر به او می گفتیم که چرا لباس پاسداری به تن نمی کنی؟ تو فرمانده لشکر هستی، می گفت: بگذارید بسیجی ها ما را نشناسند.

یکی از دوستان ایشان تعریف می کرد که: روز جمعه بود و ایشان از جبهه آمده بود که به خانواده خود در شهر اهواز سر بزند. به پارک موتوری رفته بود تا روغن ماشین را عوض کند. فرد بسیجی که مسئول تعویض روغن بود می‌گوید: برو برادر! روز جمعه است. دارم لباس هایم را می شویم، بگذار یک روز تعطیل به کار خودمان برسیم. آقا مهدی به او می گوید: برادر من لباس تو را می شویم، تو هم بیا روغن ماشین من را عوض کن. همین کار را هم انجام می دهند ولی آن برادر بسیجی نفهمید او فرمانده لشکر است که دارد لباس او را می شوید. این ها افسانه یا قصه نیست.