بیاییدشادی هایمان را تقسیم کنیم !
نگارنده میداند که هم اکنون با خواندن این جمله ایده آلیستی،بسیاری از خوانندگان گرامی رخ در هم کشیده و خواهند گفت: کدام شادی ! همه زندگیمان گرفتاری و دردسر و بی پولی و بیکاری است....این قدر شعار ندهید... واقعیات جامعه را درک کنید... لابد خودتان شادی دارید....حالا که نگرانید ، بروید با دیگران تقسیم کنید!
اتفاقا نگارنده هم چون شمایان گرفتار چاه ویل مشکلات است؛ با بی پولی دست و پنجه نرم میکند و نوشته هایش خریدار ندارد؛ صاحبخانه جوابش کرده و با عقب افتادن قسط ها، امید به زندگی اش دو چندان شده است!
پس این شادی که قرار است آن را تقسیم کنیم کجاست ؟ آیا وجود خارجی دارد؟ در جیب جا میشود؟ جامد است ؟ مایع است یا چون گاز میپرد؟
من هم مثل شما تا هفته پیش وجود عنصر مجهول الهویه شادی را انکار میکردم! اما زمانی که با یکی از دوستان قدیمی و البته مایه دار و متعلق به قشر «هرگزآسیب ناپذیر» گپ و گفتی داشتم، به ناگاه متوجه شدم آن طبقه از ما بهتران که در همین شهر و بغل گوش ما زندگی میکنند ، انگارچیزهایی برای تقسیم کردن دارند ! چیزهایی که می توان با آنها شاد شد!
اما آن ها را در گاو صندوق ها و جعبه های جواهر نشان در کنج خانه هایشان پنهان کرده اند. یعنی نه خود بهره ای از آن میبرند و نه دلشان می آید با دیگری تقسیمش کنند.
سرکارعلیه، دوست گرامی میگفت : یک پنت هاوس در فرشته خریده ایم، ویو عالی! با استخرروی بام و سونا و جکوزی اختصاصی! روف گاردنش حرف ندارد... گاهی میروم قهوه ای میخورم...
گفتم: خوب پس بدک نیست!
گفت : بله، ولی از همه بهتر آسانسور حمل ماشین وسیستم گرما و سرمای کف خانه است، بعد هم دیزاین اروپایی آشپزخانه و نمای کلاسیک بیرون... میدانی همه اینها آرامش بخش است؛ اما نمیدانم من چرا آرامش ندارم...اصلا احساس خوشحالی نمی کنم....!
حتی با وجود پونه ! گفتم پونه ! گفت : بله، خیلی دختر خوبی است، از صبح می آید تا عصر، خانه را مثل آینه برق می اندازد، آشپز هم داریم، دیگر من کاری ندارم ، این قدر بی حوصله و کسل هستم که صبح ها به زور از تخت بیرون میآیم ... تمام روز احساس خستگی میکنم... دِپرسم.... نمیدانم چرا دیگر هیچ چیز خوشحالم نمیکند...حتی خریدهای فصلی از ایتالیا و فرانسه... متوجهی چقدر حالم بد است!
گفتم: واقعا رنج های عمیقی داری؛ اصلا با شیرجه هم نمی توان به عمقش رسید!
گفت : خوب است اقلا تو مرا درک می کنی؛ بچه ها که همه رفته اند خارج؛ جناب شوهر هم اکثر اوقات نیست، من مانده ام و یک قصر خالی و سوت و کور....
در این جا بود که خون نگارنده به جوش امد و نطقش باز شد. گفتم رفیق عزیز، من الان نمی خواهم فرضیه های تحلیلی اقتصادی و اجتماعی ارائه دهم که چرا در این شهر، اکثریتی با سیلی صورت خود را سرخ میکنند و اقلیتی چون شما، شیرهای سرویس بهداشتیشان هم طلا کاری شده است؛ اما می توانم پیشنهاد کنم به عنوان یک خانم ثروتمند تحصیل کرده و کتاب خوانده، تلاش کن با استفاده از امکاناتی که داری، دیگران را خوشحال کنی.
لازم نیست برای شاد بودن به خریدهای لاکچری و سفرهای خارجی گران متوسل شوی، کافی است یک روز با لباسی ساده و دستی پر به محله های فقیرنشین شهر سری بزنی. چراغ خانه ای را روشن کنی، مخارج تحصیل چند کودک کم برخوردار را بر عهده بگیری، هزینه های دارو و درمان بیماران کم درآمد را بپردازی، میتوانی از طریق بهزیستی سرپرستی چندکودک بی سرپرست را بر عهده بگیری، یا حتی به مراکز کار و خیریه های زنان سرپرست خانوار بروی و یاری برسانی.
سکوت کرده بود و گوش می داد. نطق من هم بازتر شد!
گفتم مطمئن باش در جامعه ای که گروهی از مردمانش زیر خط فقر زندگی میکنند تو به عنوان یک انسان و موجودی اجتماعی هرگز به آرامش نمیرسی مگر اینکه انفاق کنی و در حد خودت که یک واحد اجتماعی هستی، سعی در پر کردن شکاف های طبقاتی داشته باشی.
گفت این کار وظیفه مسئولان است ! مگر نه؟ گفتم واضح است که اقتصاددان ها و استراتژیست ها و نظریه پردازان باید راهکارهای اساسی برای برون رفت از وضعیت اقتصادی فعلی جامعه ارائه دهند و دولتمردان و سیاستمداران ملزم و متعهد به ایجاد رفاه نسبی برای مردم هستند، اما در این بین قشر برخوردار و غنی و ثروتمند جامعه نیز وظایفی بر عهده دارد که کمترین آن کمک های سازمان یافته و برنامه ریزی شده به اقشار محروم جامعه است.
امری که در همه دنیا متداول است و حتی گاهی می بینیم که ثروتمندان مشهور دنیا، فرزندان خود را از ارث محروم کرده و همه ثروت خود را به فقرا می بخشند.
خواننده گرامی! ظاهرا سخنرانی پرشور من بی تاثیر نبود. دوست گرامی مقداری هدیه و لباس های زیبا و اسباب بازی تهیه کرده و قرار است با هم به یکی از پرورشگاه های جنوب شهر برویم. قول داده که سرپرستی چند کودک بی خانمان را بر عهده بگیرد و برای بچه های زلزله زده کرمانشاه هم کمک بفرستد.
این روزها حال و هوایش عوض شده است. چون از روف گاردن پایین آمده است و میخواهد چراغ خانه های دیگر را روشن کند.