ساختار مغز ما طوری است که اگر بخواهیم به پدیدهای توجه کنیم میتوانیم بیوقفه و تا ابد جزئیاتش را کشف کنیم. این انبوهی و بیهدف بودن جزئیات در واقع مهمترین مانع پیشِ روی ما برای این است که به پروتکلی برای مواجههی عملی با آن پدیده و پدیدههای مشابه برسیم. چیزی که ما نام شناخت به آن میدهیم بیش از هر چیز بر آن خصوصیت ساز و کار مغز و اعصاب ما استوار است که دادهها را دستهبندی، خلاصه و گاه حذف میکند. ما اگر به پسری که یک سوی الاکلنگ نشسته تا ابد خیره بمانیم هر آن نکتهای نو در او کشف میکنیم، اما زمانی میتوانیم او را مفعول فعل فیزیکیدن مغزمان کنیم که او را - مثلا - به جرمی نقطهای تقلیل بدهیم و تمام دادههای مربوط به احوال عاطفی او، تبارشناسیش، ابری یا بارانی یا آفتابی بودن هوا، سرد یا گرم بودن نشیمن الاکلنگ، طرح و رنگ لباس پسرک و بسیاری چیزهای دیگر را حذف کنیم و دادههای در مورد جرم و انرژی و نیرو و فاصله و حرکت و کار را به شیوهای از پیش آزموده دستهبندی و خلاصه کنیم. این حذف دادههای جنبی و جهت دادن و معنی دادن به دادههای باقیمانده است که علم و دانش میآفریند. این روی خوش سکهی تقلیل است.
این سکهی تقلیل روی ناخوشی هم دارد. این که ما باور کنیم آن دادههای حذف شده اموری همواره زاید هستند و توجه به آنها به گمراهی کشاندن توجه و فکر است. در چنین شرایطی است که گاه میبینیم کسی دربارهی بافت و طراحی پارچهی لباس پسرک روی الاکلنگ نظر میدهد (در واقع طبق همان الگو تمام دادههای دیگر از جمله دادههای فیزیک حرکت را حذف میکند و به دادههای بافت و طرح معنا میدهد) و فریاد فیزیکدان به هوا میرود که «این جفنگیات چی است؟ پسرک هیچ نیست الا جرمی نقطهای و جز این هر چه بگویند چرند است.»
دیروز توییتی دیدم در مورد خودکشی دختران اصفهانی که موضوع را از منظر روانشناسی ارتباطی بررسی کرده بود. بازنشرش کردم. امروز کسی همان جا به من جواب داده که خودکشی چیزی جز یک ناهنجاری روانی نیازمند درمان نیست. الکی به موضوعهای دیگر ربطش ندهید.
بله. خودکشی یک ناهنجاری روانی است و گاه نیز قابل تغییر (یا به قول قرون وسطایی او قابل درمان) است؛ اما «تنها همین» است؟ چرا؟