آوار را پس میزند آهسته آهسته
شاید عزیزی زیر این دیوارها باشد
شاید صدای نالهای، آوای کوتاهی
شاید نشانی بین این آوارها باشد
نغمه مستشار نظامی
از بیستون تا قصرشیرین، باز فرهادی
با تیشهای بر دوشخود، آواز میخواند
این قصر ویران شد ولی فرهاد، در قلبش
از نامههای عاشقان، صد راز میداند
ایران به دیدارت، به کرمانشاه آمد؛ آه
برخیز ُو کامِ تلخشان، با شور، شیرین کن
همراز شو با کوهکن؛ ای مردِ تنهایم
صدها غزل در قصهاش از عشقِ شیرین کن
صد شمع و صد پروانه دورت گشت؛ با ایران
امّا چرا در وصلِ ما، پرواز میسوزد؟!
"عاشقکُشی با شیوهای از شهر آشوبی"
بر قامتی از شهرِ ما انگار میدوزد!
تابوت را رد میکنم؛ اینجا که جایت نیست
شاید که دستت زیر این آوارها باشد
حتما صدای خندهات، آوای کوتاهی..
باید نشانی بین این دیوارها باشد
وقت
آوارها انبوه بغض و ناله و دردند
آوارها چشم انتظار دست یارانند
امشب صدای سوز شیرین میرسد بر گوش
فرهادها با گریه و اندوه میمانند
مجتبی باقی
آهسته نه !شاید مجال اندکی باشد
حتی برای یک اشاره، یک نفس، یک اه
شاید عزیزی چشمهایش را فرو بسته
چشم انتظار و بی نشانه، باغمی جانکاه
یکبار دیگر باصدای بم بخوان، ایرج!
"گلپونه ها نامهربانی آتشم زد "را
شد بیستون آباد با دل لرزهٔ فرهاد
اما چه ویران کرد این مهد زبانزد را؟
اینجا دوباره زخمها سرباز کردند و
سربازهای زخمی وآواره بسیارند
باید که مرهم واره ای از مهر برپاکرد
یارب مبادا جان به زیر خاک بسپارند
اطهره رضایی
آوار راپس می زند آرام وآهسته
شایددوباره کودکی درزیرآواراست
پس میزند آوارهای سینه را انگار
بم درهوای قصرشیرین است و تکراراست
میخواند از عمق وجودش سوره ی زلزال
می خواند او رفتن به رسم ناگهانی را
باور ندارد زیر این آوارها مرگ است
مرگی که پایان میرساند این جوانی را
زهرا میریان کرمی
میگردد و پس میزند آوار و میگرید
شاید عزیزش زیر این آوار خوابیده
اشکش به روی خاک میبارد، ولی آرام
این لرزه را شاید که خواب است و نفهمیده
هی خاک را میبوید و میجویدش در خاک
سر میکشد هر سو ولی دیگر ندارد سود
میگردد و میگرید و آواز میخواند
با سوز دل سر میدهد آواز رودارود
جایی که در آن جا همیشه عشق جاری بود
مدفون شده حالا تمام آرزوهایش
دیگر صدای خنده ی کودک نمیآید
دیگر نمیآید چرا او سوی بابایش
در بیستون فرهاد را باید خبر سازند
گویا صدای تیشهاش با باد میآید
فرهاد هم باید بیاید از فراز کوه
از قصر شیرین ناله و فریاد میآید
محمدعلی یوسفی
آوار را پس میزند دنبالِ فرزندش
میگردد اما ردی از دلبندِ نازش نیست
آن کودکِ شیرین سخن یک گوشه خوابیده
حتی به لالائیِ مادر هم نیازش نیست
این داستان، شهری که خوابِ عاشقی دیده ست
این داستان، یک شب پر از دلتنگی و ماتم
یک شب که خیلی چیزها در حال تغییر است
یک شب پر از آوار، لبریز از سکوت و غم
با قهرمانِ داستان گپ میزدم تا صبح
دنیائی از دلشوره مهمانِ نگاهش بود
می گفت حالم بد شده، میگفت دلتنگم
هر لحظه سیل اشک در اقلیم آهش بود
از قهرمانِ داستان گفتم که بشناسی
مردی که تنها مانده با غمهای این دنیا
از دست داده همسر و فرزند را ای وای
مهمانِ این آوارها با آه و واویلا...
آوار یعنی قصه یِ دلتنگیِ مادر
آوار یعنی یک پدر در اوجِ تنهائی
آوار یعنی نازنین در قلبِ من هستی
دیگر ندارم بی شما گلپونه ها جائی
مصطفی مطهری راد
این شاخههای دلشکسته غنچه خواهد داد
این شهر یک بار دگر آباد خواهد شد
از بیستون تا قصر شیرین عشق میجوشد
هر نوجوان شیردل فرهاد خواهد شد
نغمه مستشار نظامی