بشر همواره با سحر و جادو و خرافه در زندگی مواجه بوده است . آن زمان که برای به دست آوردن رزق و روزی و غلبه بر حیوانات، نقش آنها را با تیری بر بدن بر دیوار غارها میکشید و نقش بر نقش میزد که برکتش افزون شود تا به امروز که سیاهان آفریقا برای درمان هر دردی، آیینی بر پا میکنند و توتم پرستی در جای جای زمین ادامه دارد و آنئیسم (جانگرایی) و فتیشیسم (باور به شی و قدرت فراطبیعی آن) کمابیش در باور مردمان قرن بیست و یکم باقی است. سراسر تاریخ انسان پر است از اتفاقاتی که نشان دهنده ضعف او در حل مسائل و مشکلات و عدم خردورزی و توسل به باوری خرافی بوده است، هر چند شواهد زیادی از سیر آنئیسم به عقلانیت نیز وجود دارد.
خرافه و باور به قدرت فراطبیعی، موضوع فیلم «پریناز» در ناکجاآبادی به ظاهر بیزمان است. ناکجاآباد است، چون هیچ نشانی مستقیمی نه از قومی هست، نه از شهر و آبادی مشخصی. به ظاهر بیزمان است، چون فیلم فقط تک جمله هایی درباره استفاده از موبایل با سیستم جدید و زایمان در آب دارد و غیر از این، کارگردان هیچ نشان دیگری از زمان رخداد داستان به مخاطب نمیدهد و همین موضوعِ فیلم را جهان شمول میکند. شاید به همین دلیل است که اکران «پریناز» بعد از 7 سال توقیف، همچنان میتواند امکانپذیر باشد. چرا که موضوعی قابل تعمیم در هر زمان و هر جامعهای را دستمایه قرار داده است.
فیلم با صدای دخترکی که با نقاشی روی انگشتانش حرف میزند، شروع میشود. زنی در حمام در حال لباس شستن است که مردی به او حمله میکند. صدای زد و خورد شنیده میشود. چند لحظه بعد زن لرزان از اتاق خارج میشود. به پشت بام میرود تا لباسها را جمع کند که ناگهان به همراه قفس کبوترها به پایین پرتاب میشود و روح او و کبوترها با هم آزاد میشود و به آسمان پرواز میکند.
مونولوگ زنی بر تصاویر مراسم تشییع جنازه میآید. دخترک همه اینها را در سکوت نظاره میکند؛ سکوتی که در سراسر فیلم شکسته نمیشود و فقط به کنشها و واکنشهای شخصیتهای فیلم نگاه میکند.
اما پریناز علیرغم سکوتش، دیده میشود و شخصیت محوری اثر باعث شکلگیری شخصیتهای دیگر داستان میشود. داستانی که در دو سوی خود مردمانی تهیدست اما پر از خرافه و باورهای غلط روزگار میگذرانند.
یک سو فرخنده، خاله پریناز است که علیرغم میل باطنی و در شبی بارانی او را به خانه راه میدهد. او برای هر دردی، دعا و ذکری میشناسد و وسواس فکریاش با شستشوهای بیمارگونه، پیشبند، دستکش و پلاستیکی که روی زمین برای عبور پریناز و دیگران پهن میکند و البته صورت بیروح و خشکش بازتاب پیدا میکند.
فاطمه معتمدآریا در نقش فرخنده، پیردختری افسرده و درگیر با زمین و زمان همچنان نقشی ماندگار و باورپذیر ایفا میکند؛ زنی که مهر و عاطفه اش درون باورهایش خشکیده و دوست داشتن برایش حسی فراموش شده است، حتی اگر بهانه این دوست داشتن، دختربچه معصومی که پاره تنش است، باشد.
از نظر فرخنده، پریناز دخترک حرامزاده، نجس و نحسی است و با آمدنش به خانه او، زندگی و نام و جایگاه مقدسش را آلوده کرده است. برای همین مرتب درصدد است تا پریناز را حذف کند، به پلیس بدهد یا در جایی گم کند. اما همسایه ها پریناز را پیدا کرده و به خانه برمیگردانند تا همچنان قصه در کشاکش بیخردی و خرافه دست و پا بزند و راه نجاتی برای شخصیتهایش بیابد.
سوی دیگر داستان، اهالی محل هستند که برای هر درد و مشکلی به دنبال دعا هستند، خصوصا «دعاهای فرخنده که معجزه میکند».
حکیمه، زن همسایه برای درمان مشکلات و بیماری همسرش، برای جمع کردن آب نیسان ظرف روی پشت بام گذاشته و از فرخنده، میخواهد برای درمان درد کمرش، دعا بخواند.
اولین مواجه پریناز با اهالی محل، دوچرخه سواری او با پسر لال حکیمه است. این دو با دوچرخه به دیوار میخورند و از شوک وارد شده، پسرک زبان باز میکند. پدر و مادر او تصور میکنند دخترک قدرتی داشته که با نزدیک شدن به پسرشان معجزه ای رخ داده است.
این اتفاق، شروع باور به قدرت فوق انسانی پریناز میشود تا برای درمان هر درد و مشکلی از دخترک بخواهند دست شفابخشش را بر درد آنها بگذارد و او تسلیم این حرکات و حرفها و علیرغم مخالتهای خاله اش دست بر درد آنها میگذارد.
عروس بقال محل باید باردار شود، اما هنوز سرخک نگرفته و باید یک فردِ نظرکرده او را لمس کند. پدری با لباس های شیک و کراوات پسر سرطانی خود را به در خانه فرخنده برده و به او التماس میکند که اجازه دهد پریناز دست شفابخشش را بر سر پسرش بکشد. مادرشوهر زن همسایه رو به موت است. مرد او را به کول گرفته به در خانه فرخنده میرود و ...
این مردم با هر کسوت و لباسی نماد جامعه ای هستند که هیچ پیشرفت و اتفاقی آگاهی آنها را بالا نمیبرد. مردمی که بیشتر به لحاظ فرهنگی فقیرند تا مادی. درد این مردم، خرافه باوری وعدم عقلانیت است و هر بار که فرصت بروز این رفتار آنها پیش میآید، دردی تا ته قلب و مغز تیر میکشد و آه و افسوس از وجود چنین مردم و جامعه به دور از عقلانیت و توسعه نیافته ای.
مردمی که حتی وقتی انتهای داستان میفهمند مرد دوچرخه ساز بوده که تاپ درخواستی بچه ها را شبانه در محل نصب کرده و آن شب زیر سنگینی چرخ فلک جان میبازد و درمی یابند این قدرت فوق طبیعی پریناز نبوده که درخواستهای بچه ها را برآورده کرده، مسیر خود را به انکار پریناز و قدرت فوق طبیعی عوض میکنند نه در بازبینی طرز تفکر خود.
برای همین مرتب باران میبارد و رگبار میزند تا این تفکر نادرست شهر و اهالی اش را بشوراند و سهم فرخنده از این باران، سقفی است که چکه میکند. عین همان مونولوگ هایی که با برادرش دارد و نشاندهنده تردیدهایش از حضور پریناز و نگه داشتن و نداشتنش است و کمک میکند مخاطب تحول آخر و سیر تکاملی او را بپذیرد.
اگر دست شفابخش پریناز، دردهای جسمی شخصیتهای داستان را خوب میکند، اثر بهرام بهرامیان که به خوبی توانسته درد خرافه باوری را برجسته کند، راه درمانی ارائه نمیدهد. شاید چون شخصیتهای داستان و مردم زودباور و خرافه پردازی که به قدرت فوق انسانی پریناز باور دارند، سیر تکاملی طی نمیکنند.
عمه پریناز که داستان قدرت او را شنیده، نزد فرخنده میرود تا حقیقت به وجود آمدن پریناز را به او بگوید و از او بخواهد تا اجازه دهد پریناز دستی هم به شفا به سر پدر ناقص العقل خود بکشد. اما فرخنده پریناز را در بازار رها کرده است. با این همه پدر، دختر را پیدا میکند و با هم زندگی آغاز میکنند و ترس پریناز که بر شانه های پدر در میانه جمعیت به رقص درآمده، مثل ترس آدمک روی انگشتش تمام میشود: «چیه؟ ترسیدی؟ حالا که باباتو پیدا کردی دیگه نترس».
قدرت فراطبیعی پریناز اینجا به بار مینشیند و باعث تغییر نگاه فرخنده و سیر تکاملی شخصیت او میشود.
وقتی فرخنده از راز باردار شدن خواهرش و بچه ای که تا به حال فکر میکرد حرامزاده است، باخبر میشود، سیر تکاملی فرخنده که خیلی سخت و کند بود ناگهان به بار مینشیند و او که سراسر تردید بود، به انرژی پریناز اعتراف میکند؛ انرژیای که باعث شد او بفهمد که مومن بابصیرتی نبوده و بین حرف و حدیث مردم باید حقیقت را انتخاب میکرده، انرژی ای که باعث شد او دیگر قضاوت عجولانه نکند، مومن ترشود و وسواسی و حسودی نباشد و این یعنی عقلانیت از نوع مذهبی.