شماره 137 را که میشناسید؟ چند روز پیش که به خانه پدری رفته بودم، دیدم درختها و فضایِ سبزِ محله سابق، در حال خشک شدنند. به این شماره زنگ زدم و گفتم که مدّتیست اینها را آب ندادهاند. اپراتور، با خوشرویی پاسخ و قولِ پیگری داد. گذشت و دیدم خوشبختانه، آبیاریِ درختها درست شده و خوشحال شدم که پیگیری کردهاند. امروز پدرم از باغ تلفن کرد و مقداری حرفهای متفرّقه زدیم تا اینکه با حالتی معصومانه گفت: «دیروز به خانه زنگ زدهاند و به مادرت گفتهاند: از سازمانِ آبیاری تماس میگیریم و دنبالِ «آقای ضیاء» بودهاند و خواستهاند که با آن ها تماس بگیریم». و بعد با نگرانی اضافه کرد: گفتهاند: «از 138، یعنی از «اطّلاعات» تماس میگیرند». من هم (یعنی بابایِ بنده) زنگ زدم به 138 که گفت: اگر گزارشی دارید به ما بدهید و اگر فلان مورد هست، این کلید را بگیرید و اگر هم کاری ندارید شماره صفر را شمارهگیری کنید. آخر سر، شماره صفر را گرفتم، ولی راستش دیروز تا حالا نا آرام و نگرانم که اطّلاعات با من چه کار دارد و چه اتّفاقی افتاده و از فلانی (یکی از دوستانی که تصوّر میرود دستی در «دستگاه» دارد) خواستهام پیگیری کند که ماجرا چیست. امّا راستش دیشب خوابم نبرده و هنوز هم نگرانم. من که اوّلش جا خورده و حسابی گیج شده بودم، یادم افتاد به تلفنِ چند روز پیشِ خودم. گفتم: مطمئنّید که 138 بوده و 137 نبوده؟! گفت: «من که خانه نبودم، مامانت گوشی را برداشته بود، آنها هم اینطوری گفته بودند. گفتهاند با ما تماس بگیرد».
یقین کردم که سوء تفاهم شده و توضیح دادم که داستان اینست و اتّفاقاً خیلی خوب هم رسیدگی کردهاند و بعد از آن تلفن، آبیاری خیلی مرتّب شده. شهرداری هم برای این که اطمینان پیدا کند که کار درست انجام شده، دوباره تماس میگیرد. از اینها گذشته، اصلاً شماره گویای اطلاعات تا جایی که یادم هست، 113 است، نه 138.
بابا، خوشحال شد و گفت: کاشکی زودتر بهت گفته بودم. من دیشب خوابم نبرده و همینطور نگران بودم. بعد از آن به مادرم زنگ زدم و او هم گفت: من بهش (= بابا) گفتم که از 137 زنگ زدهاند ولی او اشتباه شنیده و قصّه با خنده و خوشی تمام شد.
***
بعد از این داستانِ کمدی، رگههای تراژیکِ آن به سراغم آمد. بابایِ من آدمِ بسیار آرامیست.(relax) نه به این معنی که هیجانی نمیشود، به این صورت که، در بدترین اوضاع هم میگوید: ولش کن، آخرش یک طوری میشود. و در عینِ حال، محال است که خوابش به هم بخورد. یعنی دیدهام که در ناگوارترین شرایط، خیلی راحت میخوابد و اصلاً بدخوابی برای او معنی ندارد. با خودم فکر کردم، چرا پدرِ هفتاد ساله من، که هیچ فعالیت سیاسیِ خاصّی (جز اخبار شنیدن) ندارد و بیشتر زندگیاش در این سال ها در باغی در اطراف شهر، به استراحت و دیدار دوستان و ... میگذرد، باید از شنیدنِ این خبر، اینچنین نگران شود؟ مادرم میگفت: دیروز هی به بابایت میگفتم: «چهطور شده؟ چرا صدایت اینطوری است؟ انگار نگرانی...» ولی هیچ چیزی نگفت. اتّفاقاً بابایم هم میگفت: «برای اینکه مامانت نگران نشود، به او چیزی نگفتم ولی دیروز تا حالا زندگیام مختل شده». واقعاً نباید از خجالت سر به زیر انداخت که با شنیدن ( و بل نشنیدنِ) نامِ اطّلاعات، خواب از چشمِ یک پیرمردِ هفتاد ساله، یک کارمند بازنشسته، یک شهروندِ بیآزارِ عادی ربوده میشود؟
ممکن است آقایان بگویند: «خب اینها بیخود نگران بودهاند». ولی مطمئنم که شهروندانِ بیشماری با بنده همذات پنداری میکنند و قبول دارند که وقتی به آنها بگویند: اطّلاعات به خانه شما زنگ زده، مضطرب میشوند. خودِ من هم در آن لحظه دلم هُرّی فرو ریخت. اصلاً مگر ماها چه کار کردهایم که نامِ وزارتِ اطلاعات و دیدنِ نیرویِ انتظامی میترساندمان؟ طبقِ آمار، حدود نیمی از زندانیان، پس از آزادی، دوباره به زندان باز میگردند. (تازه این آمار شاملِ «دزدِ نگرفته» نمیشود!) یعنی مجرمانِ زندانیمان آنقدر از پلیس نمیترسند که مراقب باشند دوباره به زندان برنگردند، ولی در عوض شهروندانِ عادیِ این کشور از دیدن پلیس لرزه بر اندامشان میافتد. [...] کجا میشود گفت: ما وقتی پلیس میبینیم، میترسیم. بی هیچ جرمی.